سوژينسوژين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

دختر نازم سوژین

روزای آخر 22 ماهگی

1391/2/2 10:15
نویسنده : مامان جون
1,805 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی روزا داره به سرعت می گذره و ٢٢ ماهگیت هم داره تموم میشه و کم مونده به تولدت دو سالگی و من و بابا به فکر تدارک یه تولد حسابی برات هستیم....

دختركم اين روزا باز اين دلمشغولي بزرگ مامان در مورد تو پررنگ شده... دو ماهي هست كه هيچي بزرگ نشدي و همون فسقلي خودمي... آخه موندم چيكار كنم... دكتر چند ماه پيش گفت كه شكم كوچولوي تو رو با غذا پر نكنم و دارم در حقت با غذا دادن ظلم مي كنم و بايد بيشتر بهت شير خشك بدم... من هم رعايت كردم و بستمت به شير خشك... خدائيش هم 2 ماهي خوب وزن گرفتي وليييييييي بعدش بازم ايست وزني .... حالا دوستام بهم ميگن غذا بيشتر بهش بده و شیر رو كم كن حالا از اين ماه ميخوام اين رژيم رو شروع كنم ببينم چي ميشه ... آخه ماماني تو كه اينقدر دختر عاقل و نازنيني هست چرا سر غذا خوردنت منو درمونده ميكني... وقتي مي بينم ماماناي ديگه فكر غذا خوردن بچه هاشون نيستند غصم ميگيره..... .. وقتي يه بچه تپل مي بينم خيلي حسوديم ميشه...

و اما یکسری از کارات:

يه چيزي كه خيلي جالبه برام "آدري" گفتنته كه تو تمام شرايط ياد "آقاي دري" مي افتي و اين آقاي دري ظاهرا همسايه خواهر نازي هست كه آنيتا كوچولو ازش حساب مي برده و غذاش رو مي خورده كه نازي هم با اين كلكا بعضي وقتا به تو غذا داده و حالا تو مثلا موقع نقاشي كردن ازم مي خواهي عكس آدري رو بكشم، موقع شعر خوندن اسم آدري رو بايد ببريم.. تو لالايي اسم آدري ...خلاصه كه اين آقاي دري نديده ، شده يه شخص مهم تو ذهن تو

يه چيز جالبه ديگه تو حرفات جابجا كردن حروف تو كلماته ....مثل چپش با كسره (چشم) ، چپش با فتحه (چشم)، اپس (اسب)

و از همه اينا گذشته حرفاي بد زندت كه در اوج عصبانيت و وقتي كسي رو بخواهي دعوا كني مي گي كه نمي دونم چرا اينهمه حال مي كنم و بجاي اينكه عصباني بشم خندم ميگيره

مامان بد، اينا بد، بچه ها بد (اينو وقتي شدت عصبانيت كمتره ميگي)

بي بدب (  بي ادب كه تو بعضي شرايط ميگي)

بي تبت ( بي تربيت: ديروز بابايي آب رو از دستت گرفت كه نريزي زمين تو هم با عصبانيت گفتي )

بيششششششششش ( همون بي شعور خودمون كه تاكيد زيادي رو ش ميكني تا دلت خنك خنك بشه)

هوا هم خوب شده و پارک زیاد می بریمت و عادت کردی .. جمعه صبح زود از خواب بیدار شدی و من به بابا گفتم خوبه ظهر هم زود می خوابه و بیدار میشه می ریم پارک... خلاصه ظهر شد خواستم بخوابونمت رو به بابا کردی گفتی " بابا لالا زود بیدار پارک تاب تاب پله اوووووووو " قربون این حافظت برم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سرور
12 اردیبهشت 91 12:01
سلام سودابه جون. براي خوردن با نخوردن بچه غصه نخور. فكر نكن كه يه بچه تپل حتما از بچه تو سالم تره. سعي كن براش غذاهاي جالب انگيز ناكتر درست كني. مثل اسنك با گوشت چرخ كرده و يا مرغ. گوشت قلقلي هم رو بعضيا خيلي جواب ميده و به هر حال غصه نخور كه وزن نميگيره. مهم اينه كه سالم باشه.
مامان سورنا
13 اردیبهشت 91 0:09
کارهاش خیلی با مزه است.ما هم وقتی سورنا عصبانی میشه و فحش میده خندمون می گیره اما باید جلوی خودتو بگیری ای مامان بی تبت. بعدشم ولش کن بابا بچه رو. می خواد باربی باشه تا بعدا مجبور نشه رژیم بگیره...مطمئنم اگه بی خیال بشی خیلی بهتر میشه و حتما غذاخور میشه.