سوژينسوژين، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

دختر نازم سوژین

نزديكاي شش سالگي

واي باورم نميشه اصلا وقت نمي كنم بشينم چه برسه به اينترنت و وبلاگ  البته دروغ چرا از تكنولوژي و دنياي مجازي بي خبر نيستم و اين روزا گوشي به دست اينستاگرام و تلگرام چك ميشه ولي نوشتن پاي كامپيوتر يه عادت قديمي بود كه خيلي وقته نميرسم بهش بگذريم از وقت تنگ و ناله هاي كمبود وقت   دختركم ديگه داره شش سالش تموم ميشه و اوج لجبازي هاش هست... به جرات ميتونم بگم روزي نيست كه دعوامون نشه و قهر و اشتي نداشته باشيم ولي در هر شرايطي اخر شب ابراز محبت به هم داريم و قول ميديم از فردا ديگه مودب باشيم و جيغ نزنيمو دعوا نكنيم و صد تا قول ديگه... ولي بازم صبح فردا جنگ شروع ميشه سوژين خانم الان يه خواهر كوچولوي يك سال و نيمه هم داره ...
27 ارديبهشت 1395

سلين يك ساله شد

سلين عزیز مامان:::: در یک عصر پاییزی، به سویمان آمدی و زیبـــایی پاییز رو چون بهار، برایمان صد چنــدان کردی و شدی گل خونمون و چقدر عجيب و زیبا، ابتدا روز بودنت. خداوند گردون سپهر، تو را چون فرشته آفریده است و من تو رو دوست دارم، از صمیم قلب و با نهایت وجود و با تو می گویم، روز تولدت، روز به اوج رسیدن شادی های ما است. گلم، بدان که: در میان حلقه شادی ها نشسته ام چرا که خنده هايت شادی بخش زندگيم و سلامتيت آرامش وجودم. و ای دقایق: آهسته تر، من رشد دخترم را به نظاره نشسته ام، پس آهنگت را شتاب نبخش.    
18 آذر 1394

اردیبهشت 94

سلامی به دختر ماه و خوشگلم اصلا باورم نمیشه یک سال شده که من حتی کلمه ای تو این وبلاگ ننوشتم... پس چی شد اون تصمیم و عزم راسخم برای نوشتار ماهانه مخصوصا که تو این مدت این قدر اتفاقات  مهم رخ داده خوب شایدم خود اتفاقات باعث شده من وقتی نداشته باشم برای اینجا       ولی با همه اتفاقات و زمانی که گذشته بازی یه چیزی بی تغییر مونده و اونم عشق من به تو و عشق تو به من هست که همچنان وجود داره عزیزترینم به اندازه تمام دنیا دوست  دارم تو هم که شبا به من میگی مامان تو خدای منی   بزودی برخواهم گشت و  وبلاگ رو بروز خواهم کرد ...
6 ارديبهشت 1394

سه سال و نیمگی

اینقدر دیر اینجا اومدم که خیلی از خاطرات و حرفا یادم رفته.... اخه این مدت داریم نهایت استفاده رو از زمانمون میکنیم و فرصتی برای اینترنت و کامپیوتر برام نمی مونه تو کلاس باله و خلاقیت میری که مثل کلاسای دیگه اینارو هم خیلی دوست داری و با علاقه میری و بخوام تنبیه برات در نظر بگیرم میگم کلاس باله نمی برمت.... توی کلاس هم مربی خیلی ازت راضی هست ... امیدووارم بتونیم ادامه بدیم زبون درازی هات هم که شدیدا زیاد شده و حرفای خودمون رو به خودمون پس میدی.... چند تا هم حرف زشت یاد گرفتی که در مواقع لازم بکار می بری البته فقط برای من و بابا و به کس دیگه ای نمی گی چون می دونی زشته و نباید گفت ولی از ما عصبانی میشی میگی چند مورد که یادمه میگم دا...
5 خرداد 1393

روزهای شلوغ ما

تو ماشین داریم بر میگردیم خونه و تو مثل خیلی از وقتا مشغول حرف زدن و قصه گفتن هستی.... یه توت فرنگی بود زیر گنبد خونه خانوم بزی زندگی می گرد... این توت فرنگی خیلی مودب و خوشگل بود... لاغر بود مثل سوژین بود... خیلی خوشگل و ناز بود... یه روزی میخواست بره یه جایی می خواست بره کره ماه... و ادامه داستان ...بیشتر قصه و تعریفا یه جورایی کپی برداری از حرفای خود من هست ولی خندم می گیره که این کره ماه از کجا اومده که معلومه حتما از کارتونهای تلویزیون   تو دستشویی هستیم افتابه رو پر میکنم و میگم بزار افتابه پر بشه تا بریزیم اینجا  چون شلنگ به اون قسمت نمی رسه.... تو با تعجب می پرسی: چی گفتی مامان... و انگاری اولین بار باشه ...
5 خرداد 1393

روز کودک 92

روز کودک رو به تو عزیز دلم و همه کودکان عزیز تبریک میگم و ارزو میکن هیچ وقت غمگین نباشی و همیشه شاد ببینمت خیلی چیزا ذهنم رو مشغول کرده که فرصت نوشتن نداشتم ... بیشترش هم بر میگرده به مقایسه دوران کودکی خودم و کودکی تو.... چقدر من کودک با تو متفاوت... تو همه چی در رابطه نوع بازی ها.... دوستی ها.... امکانات.... تجربیات....اسباب بازی ها... اموزشها.... دل مشغولی ها.... خیلی خیلی خیلی.... به بچه گی های خودم فکر می کنم بعد تو رو می بینم ....  فکر میکنم تو یه دختر ١٠ ساله هستی با این طرز تفکر... دو تا مثال هم از این روزهامون دارم   داستان مرگ چند روزی هست درگیر مراسم ختم شوهر خاله من (بابا بزرگ ایلیا) هستیم ... تو این مراسم خ...
5 خرداد 1393