سوژينسوژين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

دختر نازم سوژین

روزای آخر 22 ماهگی

مامانی روزا داره به سرعت می گذره و ٢٢ ماهگیت هم داره تموم میشه و کم مونده به تولدت دو سالگی و من و بابا به فکر تدارک یه تولد حسابی برات هستیم.... دختركم اين روزا باز اين دلمشغولي بزرگ مامان در مورد تو پررنگ شده... دو ماهي هست كه هيچي بزرگ نشدي و همون فسقلي خودمي... آخه موندم چيكار كنم... دكتر چند ماه پيش گفت كه شكم كوچولوي تو رو با غذا پر نكنم و دارم در حقت با غذا دادن ظلم مي كنم و بايد بيشتر بهت شير خشك بدم... من هم رعايت كردم و بستمت به شير خشك... خدائيش هم 2 ماهي خوب وزن گرفتي وليييييييي بعدش بازم ايست وزني .... حالا دوستام بهم ميگن غذا بيشتر بهش بده و شیر رو كم كن حالا از اين ماه ميخوام اين رژيم رو شروع كنم ببينم چي ميشه ... آخه ماماني...
2 ارديبهشت 1391

روزای پایان سال 90

سال ٩٠ باهمه قشنگیاش تموم شد و تو بزرگتر شدی ... چند تا عکس از دوستات می ذارم و عکسای سال تحویل  در مورد قضيه آرايشگاه هم تو اون حجم بالاي كاراي قبل از عيد  برديمت آرايشگاه كودك كوكي و اونجا آقا موهات رو مرتب كرد و برات لاك زد و خوشگل شدي البته من اون دفعه كه رفتيم آرايشگاه خودم و مرجان موهات رو كوتاه كرد رو بيشتر دوست داشتم چون دخترونه تر بود ولي اين رو هم امتحان كرديم ديگه.. ببين فسقلي چطور از الان آرايشگاه مخصوص ميره و کلی هزینه میکنه حالا اگه بزرگ بشی چیکارا بکنی اینا یا شینا دختر دائی سوژین (دخترکم شدیدا علاقمند به این خانوم خوشگله موفرفری هست و تو خونه هم دائم حرف از شیناست و هر بچه مو فرفری هم می بینه میگه شینا)...
26 فروردين 1391

تو دیگه بزرگ شدی

عزيزم اين روزا بيشتر بزرگ شدنت رو مي فهمم... ني ني خاله فرشته (دختر خاله ات) به دنيا اومده و باعث شده بزرگ شدن تو بيشتر به چشم بياد... حالا تو ديگه بزرگ شدي مي توني حرف بزني ... از خودت دفاع كني... حس مالكيت داري... اسباب بازیهات اگه دلت بخواد به بقیه می دی.... کسی اجازه نداره در حضور تو به حاجی بابا نزدیک بشه و بغلش بشینه... مي دوني مامان جون براي توست و بقيه بچه ها با اجازه ي تو حق دارن برن بغلش... براي مي مي دادن به ني ني از تو كسب اجازه مي كنم ... خاطرات يادت مي مونه.. وقتي كسي برات قصه ميگه بعدش برام تعريف مي كني.... از خودت دفاع می کنی و اجازه نمی دی بچه های دیگه اذیتت کنن... البته بگذریم خیلی وقتا تو به اونا زور می گی آخه یکم قلدر شدی...
15 فروردين 1391

خاطرات 21 ماهگی

دختركم نازگلم ديگه فقط 3 ماه مونده تا تولد 2 سالگيت.. به همين زودي گذشت ...اين روزا خونه تكونی عيد رو مي كنم و با ديدن لباسها و وسايل كه بايد انبار بشن بيشتر ياد كوچيهات مي افتم... ديشب رفتي خوابيدي تو قنداق فرنگيت خيلي جالب بود خيلي شيطون شدي و كمي هم بي احتياط اين دو هفته اخير خودت رو زخمي كردي يكبار افتادي رو دوچرخت و لپت كبود شد... از صندليت افتادي پيشونيت زخم شد.. از روي اوپن افتادي ... مي خواستي بري بالاي چارپايه پات خورد و كبود شد... دختر گلم مواظب باش ديگه.در آخرین شاهکارت دیشب تو خواب از روی تخت افتادی... حال مامان خیلی گرفته شد و تو هم ترسیده بودی ... آخه عزیز دلم چرا این همه وول می خوری حرف زدن هم نگو اينقدر شيرين زبون شدي كه ...
21 اسفند 1390

اولین سفر خارجه

دختر نازم این اولین سفری بود که تو از کشور عزیزمون خارج شدی و یه جای جدید رو دیدی ... مسافرتمون ٦ روز طول کشید و روزای آخر خیلی خسته شده بودی و مثل مامانت دلت برای خونه تنگ شده بود و وقتی رسیدیم خونه آرامش خاصی گرفتی هر جا می رفتیم می گفتی دد ....اخرش من نفهمیدم منظورت از دد چیه .... تو مراکز خرید اگه بیدار بودی نمی ذاشتی بریم داخل مغازه ها مگر اینکه اسباب بازی فروشی باشه و باید اول می خوابوندمت بعد می تونستم برم چیزی بخرم ولی بابایی خوب از فرصت استفاده کرد و تا می تونست برای خودش خرید کرد بیشتر هم دوست داشتی بقل من باشی تا اینکه تو کالسکه بشینی جایی که خیلی بهت خوش گذشت کنار دریا بود که آب بازی کردی و کلی هم تاب, سرسره سوار شدی و م...
24 بهمن 1390

20 ماهگیت مبارک

دخترکم نازگلکم امروز ١٢ بهمن ماه است و ٢٠ ماهگیت کامل شد .. و واقعا هم دختر بیستی هستی همواره ٢٠ باشی با اینکه اینروزا سرم خیلی شلوغه با برنامه های کاری و مسافرت ولی گفتم حتما برات یادداشت بزارم و اتفاقهای این ماه رو برات بگم تو اين ماه يه مرواريد تازه تو دهنت ديده شد و  دوازدهمين دندونت نیش زد           دندون ناز و تازه              سوژين بهش می نازه        میگه مامان قشنگن         دندونای تمیزم    مامان میگه قشنگن &n...
12 بهمن 1390

19 ماهگی

الهي مامان دورت بگرده ديگه خيلي شيطوني مي كني همين روزاست كه مامان بزرگ ديگه بگه اين دختر رو من نگه نمي دارم چون همش مي گي بچه ها بيان پيشت و بازي كنن و از اونجا نرن و اگه بخوان برن جيغاي بنفش مي كشي كه بيا و ببين ... شينا وقتي مي آد خوب باهات بازي مي كنه و تو هم مي ري خونشون و مستقيم مي ري تو اتاقش و اسباب بازي ها رو مي بيني ولي آيناز اصلا نمي تونه باهات بازي كنه و بلد نيست و زود مي گه خسته شدم و مي خوام برم و فقط گريه تو رو در مي آره... راستي يك ماه هست كه مامان بزرگ من هم اونجاست و تو باهاش سرگرم مي شي و مثل هميشه وقتي بابا بزرگ مي آد خيلي خوشحالي مي كني  و تازگيها صداش مي كني آبي فكر كنم مي خواهي بگي حاجي بابا   عزيزكم يك ه...
21 دی 1390

18 ماهگی

دختركم مي دونم مامان تنبلي هستم و نتونستم برات وبلاگ خوبي بنويسم ولي همينا هم غنيمته... عزيزم  بايد دركم كني تو خونه كه نمي ذاري طرف كامپيوتر برم تا مي شينم پشت ميز بدو بدو مي اييي و مي گي بغلم كن و  اولش يكم ذوق مي كني و عكس ني ني ها رو مي بيني ولي بعدش شروع مي كني به دست زدن به همه چي و ديگه نمي شه كاري يكرد. تو اداره هم كه وقت اينترنت محدود دارم كه زماني برا ي وبلاگ نويسي نمي مونه   حالا از اين حرفا گذشته عسلم اين روزا خيلي شيطون شدي و من خواستم به خاطر 18 ماهگيت يه سري از كاراتو بنويسم وزنت 9800 قد 77 دور سر 48.5  الهي مامان دورت بگرده كه اين همه ريزه ميزه هستي نخودي مامان فينگيلي مامان   بعضي از حرفا...
14 دی 1390