سوژينسوژين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

دختر نازم سوژین

روز کودک 92

1393/3/5 10:25
نویسنده : مامان جون
1,396 بازدید
اشتراک گذاری

روز کودک رو به تو عزیز دلم و همه کودکان عزیز تبریک میگم و ارزو میکن هیچ وقت غمگین نباشی و همیشه شاد ببینمت

خیلی چیزا ذهنم رو مشغول کرده که فرصت نوشتن نداشتم ... بیشترش هم بر میگرده به مقایسه دوران کودکی خودم و کودکی تو.... چقدر من کودک با تو متفاوت... تو همه چی در رابطه نوع بازی ها.... دوستی ها.... امکانات.... تجربیات....اسباب بازی ها... اموزشها.... دل مشغولی ها.... خیلی خیلی خیلی.... به بچه گی های خودم فکر می کنم بعد تو رو می بینم ....  فکر میکنم تو یه دختر ١٠ ساله هستی با این طرز تفکر... دو تا مثال هم از این روزهامون دارم

 

داستان مرگ

چند روزی هست درگیر مراسم ختم شوهر خاله من (بابا بزرگ ایلیا) هستیم ... تو این مراسم خیلی بیشتر با مفهوم مراسم عذاداری اشنا شدی... قبلا هم مراسم عذاداری رفته بودیم... ولی اینبار چون خیلی بیشتر حضور داشتیم و سن ات هم بیشتر شده بود بیشتر درک می کردی... وقتی گریه میکردن می گفتی خانمها همش گریه میکنن و وقتی ساکت می شدند میگفتی چرا الان گریه نمی کنن...

یک روز هم که از بهشت زهرا برگشتیم خونه بردمت دستشویی سریع ازم می پرسی مامان بابابزرگ ایلیا مرده یعنی چی؟؟؟ از خودم خیلی خجالت کشیدم که چرا تو این زمینه اطلاعات کمی دارم که نمی دونم الان چجوری راهنمایی ات کنم.... گفتم یعنی رفته پیش خدا.... پرسیدی چرا بابا بزرگ ایلیا مرده رفته پیش خدا و دیگه اینجا نیست... گفتم چون خیلی مریض شده بود و پیر شده بود به خاطر همون... با حالت بسیار نگرانی پرسیدی اگه تو هم بمیری من چیکار کنم بدون مادر میشیم.....ای خدای من... خیلی غصه ام  گرفت که چرا تو باید به این چیزا فکر کنی....... ولی اون لحظه من بهت قوت قلب دادم که نه مامان من نمی میمرم چون جوون هستم و همیشه پیشت می مونم.... 

خدایا چرا بچه ها این زمونه اینقدر به عمق همه چی فکر میکنن.... چقدر با دوران ما تفاوت دارند ... اگر مراسم ختم بود ما خوشحال بودیم که قراره چند روز با دوستامون باشیم و بازی کنیم... ولی دخترک من تا کجاها رو فکر میکنه....

 

 

داستان تولد

نی نی خاله ثریا یک ماه زودتر از موعد مقرر  به دنیا اومد و تو صاحب یه پسر خاله دیگه شدی.... و خیلی خوشحال هستی و ذوق میکنی و همش میخواهی بغلت کنی ... باهاش حرف می زنی و بهش میگی من دختر خاله تو هستم بزرگ بشی تو میشی آبجی من.... ولی بعدش میگی مامان تو هم از این نی نی ها بیار و مثل همین باشه.... میگم باشه میریم یه دونه میخریم... میگی نه  اول باید بیاد تو شکمت و بزرگ بشه و بیاد بیرون..... و من بهت قول میدم که باشه.... فکرت خیلی مشغول نی نی تازه هست و مدام تو خونه هم در موردش صحبت می کنی .... ازم می پرسی مامان چجوری نی نی میاد .... میگم شکم رو پاره می کنن مثل گرگه شنگول منگول و نی نی رو میارن بیرون... تو جواب میدی ... نه  اونو می دونم... چجوری اولش میاد تو شکم تا بزرگ بشه بیاد بیرون..... سوالت رو تازه میفهمم.... جواب میدم خوب یه فرشته مهربون میاد نی نی رو میزاره تو شکم مامانا..... با لبخندی به شکم خودت اشاره میکنی و میگی پس من باید بزرگ بشم تا نی نی بیاد تو شکمم.... ای قربونت برم که غریزه مادری ات از الان وجود داره.... و منی که وقتی بچه بودم با اینکه زاد و ولد اطرافمون زیاد بود هیچ وقت به این قضایا فکر هم نمی کردم.... و خیلی راحت قبول کرده بودم که میرن از بیمارستان بچه میخرن میارن....

 

عکسای نمایشگاه کودک

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

لیلا مامان کیمیا
16 مهر 92 17:25
سودی جون پستت منو هم به فکر فرو برد...واقعا این وروجکا خیلی فهمیده تر و عاقل ترو ریز بین تر از ماها هستن تو همین سن... ولی منم همیشه ترس از دست دادن عزیزانم رو تو بچگی داشتم.... ماجرای نی نی هم خیلی بامزه بود...زود باش مامانش و یه نی نی براش بیار.... فدم نی نی خواهرت هم مبارک باشه و انشالله پر از خیر وبرکت...
سرور
20 مهر 92 12:34
باباي سعيد حدود 2 ماه پيش فوت كرد. مونده بوديم چجوري به فرزام بگيم. ولي فرزام مارو متعجب كرد. چون گفت ميدونه كسي كه ميميره. روحش ميره پيش خدا و ما رو ميبينه و هر وقت دلمون تنگ بشه ميريم سر خاكش تا ببينيمش. من و سعيد مونده بوديم كه اين چيزا رو از كجا ميدونه. تازه به ما ميگفت ميدونين چرا آقاجون فوت كرده، چون سلولاش خسته شده بودن و ميخواستن استراحت كنن
مریم مامان باران
20 مهر 92 16:01
عزیزم واقعاً راست میگی و این عجیبه داستان تولد و مرگ....هر دو رو داره تجربه میکنه و راست میگی خیلی سخته منم تو اون قسمت عزاداری سعی کردم باران رو نبرم ولی بالاخره از گریه های من فهمید و براش توضیح دادم....جالبه اونم همینو گفت که دلش نمیخواد من بمیرم.... و واقعا راست میگی اونقدر دقت دارن که من گاهی نگران میشم که چقدر باید مواظب باشم.... هم مراسم اون خدابیامرز تسلیت میگم و هم تولد خواهرزادت رو تبریک....وای چه خوب که به تشویق سوژین میری و نینی دار میشی به زودی.....هاهاها
مریم مامان باران
2 آبان 92 8:50
کجایی مامان باحوصله و مهربون؟کم پیدایی؟؟
مامان سورنا
26 آبان 92 12:16
چه پست عجیبی بود این داستان تولد و مرگ....دیگه واقعا نمیشه سر این وروجک ها رو گول مالید...خیلی خوب همه چی رو زودتر از سنشون درک می کنند و ادم میمونه که این خوبه یا بده واقعا....
مامان بیتا
28 آبان 92 10:22
آره سودابه جون واقعا همینطوره که میگی این بچه ها خیلی عاقل تر از بچگی ما هستن. انشالا که بیشتر تجربه های خوب رو برای خودشون حلاجی کنن و واقعیت های تلخ براشون اتفاق نیافته.
مریم مامان باران
9 آذر 92 0:02
خانوم شما خسته نباشی....بیا اپ کن تنبل خانوم...