روز کودک 92
روز کودک رو به تو عزیز دلم و همه کودکان عزیز تبریک میگم و ارزو میکن هیچ وقت غمگین نباشی و همیشه شاد ببینمت
خیلی چیزا ذهنم رو مشغول کرده که فرصت نوشتن نداشتم ... بیشترش هم بر میگرده به مقایسه دوران کودکی خودم و کودکی تو.... چقدر من کودک با تو متفاوت... تو همه چی در رابطه نوع بازی ها.... دوستی ها.... امکانات.... تجربیات....اسباب بازی ها... اموزشها.... دل مشغولی ها.... خیلی خیلی خیلی.... به بچه گی های خودم فکر می کنم بعد تو رو می بینم .... فکر میکنم تو یه دختر ١٠ ساله هستی با این طرز تفکر... دو تا مثال هم از این روزهامون دارم
داستان مرگ
چند روزی هست درگیر مراسم ختم شوهر خاله من (بابا بزرگ ایلیا) هستیم ... تو این مراسم خیلی بیشتر با مفهوم مراسم عذاداری اشنا شدی... قبلا هم مراسم عذاداری رفته بودیم... ولی اینبار چون خیلی بیشتر حضور داشتیم و سن ات هم بیشتر شده بود بیشتر درک می کردی... وقتی گریه میکردن می گفتی خانمها همش گریه میکنن و وقتی ساکت می شدند میگفتی چرا الان گریه نمی کنن...
یک روز هم که از بهشت زهرا برگشتیم خونه بردمت دستشویی سریع ازم می پرسی مامان بابابزرگ ایلیا مرده یعنی چی؟؟؟ از خودم خیلی خجالت کشیدم که چرا تو این زمینه اطلاعات کمی دارم که نمی دونم الان چجوری راهنمایی ات کنم.... گفتم یعنی رفته پیش خدا.... پرسیدی چرا بابا بزرگ ایلیا مرده رفته پیش خدا و دیگه اینجا نیست... گفتم چون خیلی مریض شده بود و پیر شده بود به خاطر همون... با حالت بسیار نگرانی پرسیدی اگه تو هم بمیری من چیکار کنم بدون مادر میشیم.....ای خدای من... خیلی غصه ام گرفت که چرا تو باید به این چیزا فکر کنی....... ولی اون لحظه من بهت قوت قلب دادم که نه مامان من نمی میمرم چون جوون هستم و همیشه پیشت می مونم....
خدایا چرا بچه ها این زمونه اینقدر به عمق همه چی فکر میکنن.... چقدر با دوران ما تفاوت دارند ... اگر مراسم ختم بود ما خوشحال بودیم که قراره چند روز با دوستامون باشیم و بازی کنیم... ولی دخترک من تا کجاها رو فکر میکنه....
داستان تولد
نی نی خاله ثریا یک ماه زودتر از موعد مقرر به دنیا اومد و تو صاحب یه پسر خاله دیگه شدی.... و خیلی خوشحال هستی و ذوق میکنی و همش میخواهی بغلت کنی ... باهاش حرف می زنی و بهش میگی من دختر خاله تو هستم بزرگ بشی تو میشی آبجی من.... ولی بعدش میگی مامان تو هم از این نی نی ها بیار و مثل همین باشه.... میگم باشه میریم یه دونه میخریم... میگی نه اول باید بیاد تو شکمت و بزرگ بشه و بیاد بیرون..... و من بهت قول میدم که باشه.... فکرت خیلی مشغول نی نی تازه هست و مدام تو خونه هم در موردش صحبت می کنی .... ازم می پرسی مامان چجوری نی نی میاد .... میگم شکم رو پاره می کنن مثل گرگه شنگول منگول و نی نی رو میارن بیرون... تو جواب میدی ... نه اونو می دونم... چجوری اولش میاد تو شکم تا بزرگ بشه بیاد بیرون..... سوالت رو تازه میفهمم.... جواب میدم خوب یه فرشته مهربون میاد نی نی رو میزاره تو شکم مامانا..... با لبخندی به شکم خودت اشاره میکنی و میگی پس من باید بزرگ بشم تا نی نی بیاد تو شکمم.... ای قربونت برم که غریزه مادری ات از الان وجود داره.... و منی که وقتی بچه بودم با اینکه زاد و ولد اطرافمون زیاد بود هیچ وقت به این قضایا فکر هم نمی کردم.... و خیلی راحت قبول کرده بودم که میرن از بیمارستان بچه میخرن میارن....
عکسای نمایشگاه کودک