سوژينسوژين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

دختر نازم سوژین

روزهای شلوغ ما

1393/3/5 10:37
نویسنده : مامان جون
1,757 بازدید
اشتراک گذاری

تو ماشین داریم بر میگردیم خونه و تو مثل خیلی از وقتا مشغول حرف زدن و قصه گفتن هستی.... یه توت فرنگی بود زیر گنبد خونه خانوم بزی زندگی می گرد... این توت فرنگی خیلی مودب و خوشگل بود... لاغر بود مثل سوژین بود... خیلی خوشگل و ناز بود... یه روزی میخواست بره یه جایی می خواست بره کره ماه... و ادامه داستان ...بیشتر قصه و تعریفا یه جورایی کپی برداری از حرفای خود من هست ولی خندم می گیره که این کره ماه از کجا اومده که معلومه حتما از کارتونهای تلویزیون

 

تو دستشویی هستیم افتابه رو پر میکنم و میگم بزار افتابه پر بشه تا بریزیم اینجا  چون شلنگ به اون قسمت نمی رسه....

تو با تعجب می پرسی: چی گفتی مامان... و انگاری اولین بار باشه لغت آفتابه رو از من شنیده باشی... و در نهایت می فهمی منظورم از آفتابه چیه!!!!!

فردای اون روز باز تو دستشویی مکالمه شروع میشه.... تو: حاجی مامان هم خورشید داره

من میگم آره خورشید برای همه هست و منظورم خورشید تو اسمون هاست...

تو نگاه عاقلانه ای به من میکنی... و به آفتابه اشاره میکنی و میگی این خورشید رو میگم.. حاجی مامان هم تو دستشویی شون دارن!!!! و من میزنم زیر خنده...

 چند روز بعد هم میگی بزار من با افتابگردون آب بریزم... خلاصه که قضیه افتابه برات عجیب اومده

یه کتاب برات میخونم که به شغل ها اشاره شده.... ازت در مورد شغل بابات سوال میکنم و میگم می دونی بابای تو  شغلش چیه ... میگی اره بابام شغلش اینه که همش برای من همه چی بخره... میگم نه یعنی چه کاری میکنی... میگی اره برام آلوچه میخره لاک میخره.... میگم نه منظورم سرکار که میره خونه که نیست کجا میره چه کاری میکنه... میگی اهان فهمیدم بابام میره باشگاه...

خوب برات توضیح میدم که بابایی مهندس هست و میره اداره کار میکنه... و ازت سوال میکنم میدونی مامانت شغلش چیه.... میگی مامانم کارش اینه که تو آشپزخونه کار کنه..... با خنده برات میگم که مامان هم مهندسه ولی تو خونه کار میکنه.... البته بماند که خندم یه جورایی غصه هم توش بود

 

عنوان رو برای این انتخاب کردم که روزای شلوغی داریم و نمی فهمیم روزها و هفته ها چجوری می گذرن که فرصت اینترنت و وبلاگ نویسی نداریم... این خاطرات پراکنده رو هم تو کاغذ اشاره کرده بودم که تونستم اینجا بیارم

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان بیتا
15 بهمن 92 11:20
خاطرات قشنگی بود سودابه جون. روزای خیلی خوبی داشته باشید.