سوژينسوژين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

دختر نازم سوژین

روزهای تابستانی

1391/6/1 1:31
نویسنده : مامان جون
3,058 بازدید
اشتراک گذاری

شاید این مطلبی که اینجا می ذارم از همیشه خیلی طولانی تر باشه ... اخه روز بروز که میگذره و تو بزرگتر میشی احساس می کنم شیرینتر و جذابتر میشی... بیشتر مطالب رو هم برای دل خودم نوشتم که در اینده رجوع کنم و یاد این روزای خوش بیفتم... پس اگه هیچ وقت هم نیومدی اینا رو بخونی ایرادی بهت نیست عزیز دلم...

اولا یه سری جملاتی که بامزه تلفظ میکنی البته شاید نتونم خوب توصیف کنم اخه اداها و حرکاتی که در میاری خیلی با مزه تر میکنه حرفات رو...

چیزی می خوام بخورم میگی می پره گلوت البته دو دستی هم اشاره میکنی که بیشتر مواظب باشم

مامان عزیز من دتر خوبیه... نونین دتر خوبیه... بابا دتر خوبیه

موقع تاپ سواری :   مپم هل نه... تاپ نونین اراب میشه

وقتی بابا داره باهات بازی میکنه اصرار داری که من تماشاتون کنم

لجبازیها و حس مالکیت خیلی شدید شده و همه چی نونین خودش بلده... نونین خودش... کارهایی که از دست من بر نمی اد رو تو میگی می تونی.... برای لباس پوشیدن هم مکافاتی داریم.. یا میگی دوست ندارم.. یا میگی اذیت میکنه... فقط پیراهن که خودت نانای صداشون میکنی رو قبول داری...

اینروزا خیلی هم مودب شدی هر کاری برات میکنم سریع میگی مرسی مامان

صبحها هم با بوسه های شیرینت بیدارم میکنی... البته قبلش اجازه میگیری و مطمئن میشی بیدارم بعد شروع میکنی به بوسیدن که جالبه از دستام شروع میکنی

هنوز هم به دستها و بازوهای من علاقه داری و دوست داری لمسشون کنی... موقع شیر خوردن.. موقع خوابیدن... جالبش اینه که وقتی بهت میگم خیلی دوستت دارم... تو هم میگی من دست مامان خیلی دوست دارم... الهی قربونت برم که با نوازشتهات منو دیوونه می کنی

یک شب هم خیلی وول می خوردی و با دست و پا نازم میکردی ولی اذیت کننده بود برام چون ناخنهات هم بلند بودن واز وقت خوابت هم داشت می گذشت و بد خواب شده بودی... یه داد کوچولو زدم که اه بچه چیکار میکنی بخواب دیگه... با ناز و ادای خاص خودت گفتی:: خوب مامان رو ناز میکنم... خیلی شرمنده شدم و کلی ماچ بارونت کردم...

یه شب برای خوابیدن اذیت میکردی و کلی گریه های الکی...کارتون می خواستی و از این جور بهونه ها... اخرش که اروم شدی خوابوندمت و گفتم نباید غر بزنی دختر خوب من ... باید چیزی می خواهی بگی و الان خسته هستی باید بخوابی صبح که بیدار شدی کارتون می ذارم برات... خلاصه که سی دی به بغل خوابیدی صبح که بیدار شدی گفتی مامان نونین غر بزن نه... تارتون بذار ... الهی بگردم که صبح تا بیدار میشی قولهای شب قبل رو سریع ازم میخواهی

چند روز پیش درخواست شعر اقا خرگوشه رو کردی و من شروع کردم به قصه گفتن در مورد خرگوشی که مسابقه با لاک پشت میده چون چند روز قبلش از روی کتاب برات قصه اش رو خونده بودم .. ولی قبول نکردی و گفتی نه اونی که نونین کوچول بود رو تخت شامهر لالا کرد خاله شامهر خوند..... و من در بهت و حیرت از حافظه تو که به زمانی که خونه خاله  (مامان شادمهر) بودی و اون برا شعر رو خونده اشاره می کردی ... البته فکر میکردم داری خیال بافی میکنی تماس با خاله ثریا گرفتم و گفت اون موقعها هر وقت می خواستی بخوابی یا شیر بخوری خاله برات شعر یه روز اقا خرگوشه رفت دنبال بچه موشه رو می خونده.... البته تو موقعیتهای دیگه هم پیش اومده که دیدم حافظه خوبی داری ولی این برام خیلی عجیب بود چون قضیه برمیگرده به حدود یکسالگی تو...

غذا خوردنت خیلی بهتر شده.. خیلی خوشحالم که دیگه لازم نیست غذای جداگانه ابکی و شلکی برای دخترم درست کنم... چون دیگه غذا می خوره... اینقدر دلسرد شده بودم که فکر میکردم همیشه قراره اینطوری بمونی ولی همه چی درست شد... تو دیگه غذای جامد می خوری.... نمی دونم چرا هیچ جا نیست که خودش مشخص کرده باشه که شروع غذای جامد خوردن رو بنویسیم... ولی من اینجا میگم در سن 26 ماهگی سوژین خانوم شروع به خوردن غذای جامد کرد... تازه دست گرفتن شیشه شیر رو هم تو ٢٥ ماهگی شروع کرده بود... همیشه وقتی بچه ای رو می دیدم که خودش داره شیر می خوره با حسرت نگاه می کردم که یعنی میشه بچه من هم..... بعضی وقتا کم میمونه سکته کنم از خوشحالی... وقتی که شیشه شیر رو دست من می بینی و میگی اخ جون شیرررررررر.... خداوندا هزاران بار شکر .... الان دیگه ٥ پیمانه شیر رو که میشه ١٥٠ سی سی یکسره و بدون هیچ وقفه ای می خوری... می دونم اینا رو در اینده بخونم خودم فقط خودم شدت خوشحالیم رو درک میکنم.... تو هیچ وقت نمی فهمی چقدر غصه غذا خوردنت رو می خوردم.... میشه گفت بزرگترین مشکل من تو بچه داری تو این مدت تغذیه تو بود

 

چون هوا گرمه و ماه رمضون نمی تونیم بریم پارک بنابراین پارک رو اوردیم خونه به اینصورت که:  سرسره کوچک با تشکهای مبل... سرسره بزرگ با خوشخواب تخت... چرخ و و فلک که همون مامان و بابا هستند که به صورتهای مختلف تو رو باید بچرخونند... جامپینگ هر چیزی که امکان پریدن روش باشه از مبل و صندلی و بالش تا اعضای بدن مامان بدبخت.... یه جامپینگ ویژه هم باباست که باید مثل بابای مایار بندازدت بالا...

روزای رمضانیمون هم امسال حال و هوای دیگه ای داشت... تو مفهوم روزه بودن رو فهمیدی و موقع افطار بیشتر از من منتظر بودی تا اذان بده و من غذا بخورم... تا صدای الله اکبر بلند میشد بدو میومدی و بم من می گفتی ام کن ام کن الله خدا شد.... بعضی وقتا هم وسط روز خودت اذون می گفتی که من چیزی بخورم....

پروژه پوشک رو هم از اول تابستون شروع کردیم ولی هنوز با جیش مشکل داریم و همکاری نمی کنی... و بعد از انجام کار تکون نمی خوری تا من بیام ببرمت و موقعیت رو پاکسازی کنم و در نهایت پارچه هایی که می دونی نباید دست بهشون بزنی تا موقعیت خطر خشک بشه... یک روز که جلوی حمام جیش کردی و من به شدت عصبانی چون قبلش تو همون حموم کلی اصرار کردم بهت که جیش کنی و نکردی... تو رو گذاشتم تو حموم و داشتم داد می زدم و پارچه می اوردم که تو گفتی بزار روش بزار روش خشک بشه... و من نتونستم جلوی خندم رو بگیرم ... بعدش هم گفتی ببخشید

یک مدتی با تشویق و جایزه می رفتی دستشویی بعد ایده جایزه دادن بابا نوئل رو بهم دادن که تو هم قبول کردی که بابا نوئل خودش جایزه ها رو می ذاره دستشویی و هر بار جیش بکنی اجازه داری یکی برداری و اگه رو فرش جیش بکنی پر می زنه میاد می بره... که تو این قسمت می زدی زیرش مثلا میگفتی فرش اتاق نونین جیش کردم که جایزه رو پس ندی... یا جایزه ها رو قایم میکردی که بابا نوئل پیداشون نکنه...

یکروز با دوستانت رفتیم خانه بازی تماشا که عکساش رو اینجا اوردم

 

امان از چاقی که کلی باید تردمیل بری

باران تو خونه خودش

اوینا تمرکز کرده برای بازی بعدی

 

سورنا و ماشینی که خیلی دوست داشت

سرسره بازی

سوژین راننده

کیمیا در حال ماشین سواری

سورنا دی جی

اینوش دوست توی پارک که تو تخمه هاش رو می خوردی

یک اب تنی حسابی تو حیاط خلوت امنا به همراه شینا و ایناز

سوژین و مهیار... عروسکی که تازه برات خریریم... تازگیها چیزی که تازه خریداری شده تا یکروز از خودت دور نمیکنی

وسایلی که به عنوان جایزه برات خریدیم رو باید بغل کنی و باهاشون بخوابی ..

 جشنواره تو بوستان پرواز که تو هم نقاشی کردی و جایزه گرفتی

شن بازی در جشنواره که خیلی خوشت اومده بود و دل نمی کندی و در حال حاضر هم در ارزوی دریا رفتن و شن بازی سر میکنی و هر روز قصه اش رو برات تعریف میکنم

 رژ لب زدی و خودت رو خوشگل کردی... اون قطره اشک روی صورتت هم به خاطر این بوده که رژ لب رو ازت گرفتم

 بخشی از جوایز که بابا نوئل برات اورده.... بدور از چشم تو کادو پیچ می شن و تو سبد دستشویی قرار میگیرن

 دستشویی برای جذاب شدن و برای بیشتر موندن تو با برچسبها تزئین میشن... البته تا کامل از بین نبریشون دست نمی کشی یعنی با یک برگه برچسب وارد میشی و در نهایت تیکه های ریزی از برچسبها می مونه

هنر هایی که داری و کاردستیهایی که خودت درست کردی ... به وسایل نقاشی و بازیهای فکری علاقه زیادی داری و باهاشون خیلی سرگرم میشی...

 نقاشی با ابرنگ... از اینا زیاد می کشی و میگی بادکنک هستند

 مبل برای عروسکت

 عروسک رو تو مبل گذاشتی و ازم خواستی دوباره عکس بگیرم

 برج میلاد

 اولین کاردستی که در کنار دوستانت (باران, سورنا, هستی و کیمیا) درست کردی

 سوژین در حال خواندن دعای بعد از نماز در ماه رمضان ٩١

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

سرور
1 شهریور 91 11:24
خيلي خيلي از نوشتت خوشم اومد. ياد فرزام و كاراش افتادم. سوژين رو از طرف من خيلي خيلي ببوس.
در مورد پروژه پوشك بهش حق بده. روانشناساي كودك ميگن 2.5 سالگي شروع كنين. من تو اون سن شروع كردم به يك هفته نرسيد كه موفق شدم. فقط دو بار از خجالت فرش و 3 بار از خجالت مبل در اومد


سرور جون ممنون که همیشه به من لطف داری و اینجا سر می زنی و نظر میذاری.... پوشک رو هم با توجه به شرایطی که داشت فکر کردم امادگی داره ولی زهی خیال باطل... حالا هم خودش نمی ذاره پوشک بکنمش...
مامان ثناخانمی
5 شهریور 91 12:41
غذا خوردنش مبارک باشه هوار تا
جیشاش رو هم ببخشش مامانش کم کم یاد میگیره دیگه
عکسا هم خیلی ناز بود با سمیه گشتی داری راه میفتیا


ممنون بابتتبریکت... فکر کنم از تبریک تولد و جشنهای دیگه برام دلچسبتره..... در مورد عکاسی هم نه بابا هنوز خیلی راه داریم به پای سمیه برسیم
مامان سورنا
11 شهریور 91 17:41
پست طولانی و با مزه ای بود.من حرف زدن نونین رو دیدم و همش رو درست متوجه شدم که با چه لحنی میگه.خیلی با مزه است....راستی چه کیفی می کنی وقتی نازت می کنه.....
عکسا هم همه قشنگ و عکسای خانه بازی هم خیلی خوب بود ممنون.
ولی خدایی با اون جایزه ها و بسته بندی های خوشگلشون منم بودم جیش کردن یادم می رفت چه برسه به بچه....
راستی خدا رو شکر که دیگه غذا خور شده و خوشحالی.....


توصیف لذتی که از نازکردنش می کنم برام سخته ولی واقعا لذت می برم و از همه چی برام شیرینتره.. یه جورایی بهترین لحظات زندگیم شده زمانهای شیرخوردن خانوم... چون هم داره میخوره و هم نوازشم میکنه
مینا دخترعمه نونین
31 شهریور 91 15:01
وای عاشق ایده ی بابانوئلتونم


وقتی که خونه جیشی شد و جایزه های ما کارساز نبود...ایده خودبخود میاد