سوژينسوژين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

دختر نازم سوژین

دخترک 28 ماهم عاشقتم

1391/7/11 23:22
نویسنده : مامان جون
1,500 بازدید
اشتراک گذاری

یکی از کارتونهای مورد علاقه ات رو میذارم که میتونه برینی بی بی, بی بی انیشتن و یا hi5 باشه... کنارت روی بالش دراز میکشم و بهت شیر میدم... تو با دوستات دستای منو میگیری... حتی دستی که می خوام زیر سرم باشه تا راحت دراز بکشم باید در دسترس تو باشه.... موقع شیر خوردنت چندتایی هم بوست میکنم ... صورت نازت رو نوازش میکنم... شیشه شیر خالی میشه... چشمات به شدت قرمزه خودت میگی مامان دوپی لالا کنم... می ذارمت روی پام و شروع به تکون دادن می کنم.. پاهات رو می بوسم تو هم همچنان دستای منو تو دستت میگیری و لمسشون میکنی... نیم ساعتی طول میکشه تا بخوابی حتی بعضی وقتا بیشتر... خوشحال میشم که خوابیدی و استراحت خوبی خواهی داشت.... بعد از اینکه مطمئن شدم خوابت عمیق شده به ارومی زمین می ذارمت که بعضی وقتا 5 دقیقیه ای طول می کشه نا مرحله به مرحله زمین بزارمت و تو از خواب ناز بیدار نشی..... بلند میشم سریع گوشی های تلفن رو بی صدا میکنم... زنگ خونه رو خاموش میکنم.... 5دقیقه ازت دور که میشم احساس میکنم خیلی دلم برات تنگ شده.. با اینکه بیش از یک ساعت بوده در تماس مستقیم باهم بودیم ... دلم خیلی هوات رو میکنه... سعی میکنم خودم رو کنترل کنم ولی نمی تونم نفس بکشم احتیاج به بوی تو دارم.... اروم میام کنارت... دوست دارم همش نگاهت کنم.... وقتی خوابی خیلی معصوم به نظر میایی .... یکم بوت میکنم و مست میشم.... دست میکنم تو موهات و کمی نوازش و یه بوس کوچولو.... ای خدا یعنی این موجود زیبا و دوست داشتنی دختر منه.... ولی بعضی وقتا این دلتنگی ها کار دستم میده و تو از خواب بیدار میشی... تو هم منو بوس میکنی و دیگه نمی تونی بخوابی... اون موقع از دست خودم کلافه میشم که چرا این دیوونگی رو کردم.... اخه چیکار کنم واقعا هم دیوانه وار عااشقتم

فکر میکردم فقط من از این کارهای غیر منطقی میکنم ولی با بعضی مامانا که صحبت کردم دیدم از این تجربیات زیاد دارند... اون وقت بود که فهمیدم مادر بودن  یعنی این... مادر بودن یعنی دیوانه وار عاشق بودن.... عاشق موجودی که از وجودمون اومده و لحظه لحظه داریم برای رشدش تلاش میکنیم....

این رو هم بگم عشقمون دو طرفه است... فکر نکنم کسی مثل سوژین منو دوست داشته باشه! روزی چندین بار میگه مامان دوستت دارم، ... نازم میکنی.... اگه احساس کنی خوابم میاد اروم میمونی تا خودم بیدار شم... اگه بگم مریضم می خواهی منو ببری دکتر و بی صدا کنارم دراز می کشی و تب منو چک میکنی.....اصلا میدونی چیه از وقتی که به دنیا اومدی دیگه دلم هیچی نمیخواد، غنی شدم. با تو انگار تمام دنیا مال منه. انگار به عشق و توجه هیچ کس احتیاج ندارم...

زندگی با تو هر روز برام شیرین تر میشه. عجیب به این دنیا وابسته شدم دوست دارم تا ابد من باشم و تو باشی دوست دارم هر روز نگات کنم با هم بدویم جیغ بکشیم. بخوابیم... بازی کنیم.... نقاشی... کارتون....

چه خوب که مادر شدم.

بعضی از کارات تو این دوره::::

می خواهیم بریم بیرون.... سریع میری کرمت رو میاری و میگی بیرون میریم کرم بزنم....

به من میگی رژ لب بزن می گم نمی خواد سریع میریم مغازه و میاییم میگی رژ لب بزن اقاهه بگه وای مامان نونین چقدر خوشگله......

هنوز توی خونه نمی ذاری موهام رو ببندم و میگی مهمون نیست باز کن... یه زمانی هم کلافه باشم جمعشون کنم سریع میگی کجا میخواهی بری

خودت هم تا خونه میرسیم سریع موهات رو باز میکنی میگی مهمون اینجا نیست...

تا بوست میکنیم میگی مرسی مامان بعضی وقتا هم که حوصله نداری بوسمون رو پاک میکنی

وقتی باهات قهر میکنم برای منت کشی می گی مامان نونین... مامان خودم

وقتی خودت برای خودت چیزی میاری از خودت تشکر میکنی میگی مرسی خودم.... یاد گرفتی خودت از یخچال اب می ریزی برای خودت و کلی کیف میکنی که بزرگ شدی

علاقه خاصی به اذیت کردن بابا پیدا کردی..... اسباب بازیهات رو نشونش میدی ولی بهش نمی دی... یه جورایی بازی هر روزتون شده که دنبال هم میکنید برای توپ و وسایل دیگه.... حتی بعضی وقتا تو روز که بابا نیست یه چیزی رو بر میداری و میگی به بابا نمی دما... یا قایمش میکنی... از بیرون هم میاد دراز میکشی و چشمات رو میگیری تا بابا پیدات کنه.....

وحالا عکسا....

عروسکم نازنینم عشقم

خیلی لذت بردی از نقاشی و همش می گفتی مامان مرسی که برام انگشتی خریدی

اثر هنری دخترم به همراه ترکیب رنگها

تو خونه خودت داری کارتون نگاه می کنی

نی  نی ساخته شده از خمیر باید لالا کنه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مریم مامان باران
14 مهر 91 13:01
الهی عزیزم چقدر بزرگ شدی و خانم تر البته با اون لباسای قشنگ و لاک پاهات...و البته خونه قشنگت و نی نی خمیریتم که خیلی بانمکه. آفرین به مامان با حوصله ات.
مامان سورنا
16 مهر 91 9:04
پست خیلی خیلی با احساسی بود سودابه جون.دوبار خوندمش و همش تو ذهنمه.واقعا که فقط مادرا حس همدیگه رو خوب می فهمند.به نظرم سوژین این همه مهربونی رو ز خودت یاد گرفته خوش به حالت.پسر ما که هرجقدر هم بهش یاد میدیم باید بهش بگیم ما رو ببوس تا لطف کنه.
اون آثار هنریش هم تو حموم خیلی بامزه بود و اون عروسک خمیری...بابا به منم یاد بدید من اصلا استعداد ندارم(


وای یعنی نوشته هام داره خوب میشه... همیشه مطالب شماها رو می خونم میگم من چرا نمی تونم خوب بنویسم .... کلی بهم انرژی دادی ممنون...... خدایی از کار هنری از من تعریف نکن که هیچی بلد نیستم اینا هم به جورایی اجباری میشه
مامان سورنا
16 مهر 91 9:07
این خط نوشته ات رو خیلی دوست داشتم و خرف دل منم هست...
با تو انگار تمام دنیا مال منه. انگار به عشق و توجه هیچ کس احتیاج ندارم...
راستی کلی خندیدم که بهت گفته رژ بزن آقاهه بگه مامانم خوشگله...حتما خودت بهش یاد دادی دیگه)
اذیت کردن باباش هم خیلی بامزه بود.بازم فکر کنم خودت بهش یاد دادی دیگه)


اذیت کردن باباش به خدا تقصیر من نیست خود باباش بازیهای این مدلی باهاش میکنه.... در مورد خوشگل کردن هم من بهش میگم بذار موهات رو ببندم همه بگن سوژین خوشگل شده اون به این نتیجه رسیده
سايه
17 مهر 91 8:33
سودابه جون متن زیبا و با احساسی نوشته بودی، حس مادرانه ت رو میتونم درک کنم، آفرین به تو مامان با حوصله و مهربون
دوپی کردن اون عروسک خمیری هم خیلی بانمک بود، جیگر این نازنین دخمل بشم من


اصلا به پای متنهای احساسی شما نمی رسه.... کلا بچه ما همه چی رو دوپی میکنه
خاله فرشته
19 مهر 91 21:39
سلام نونین جونم ،خاله قربونت شه بزرگ شدی ،شنیدم آمنا رفته مشهد برای نونین چی میخواد بیاره ؟؟؟فردامیخوای بری تولد شادمهری میری خوش بگذره؟میبوسمت دلم برات تنگ شده...


به به دختر خاله عزیزم.... منور فرمودید.. از اینورا... راستی هواست باشه از وقتی اقا مهیار بزرگ شده و می تونه بشینه نونین هم شده سوژژژژژژژژین... تاکید دخترم رو ژ رو فراموش نکن
مامان بیتا
21 مهر 91 1:08
چه پست قشنگی بود سودابه جون. واقعا مادر بودن یعنی همین منم خیلی از این حس هایی رو که تو داری دارم.
بیتا هم این روزا با باباش لچ بازی می کنه و همش طرف من رو میگیره.
چه جالب که اینقدر قدرشناسه و تشکر می کنه.


اره ادم نمی دونه چجور حساشو بگه... لجبازی ها هم نگو.. خنده داره اساسی
نیلوفر مامان آوا
27 آبان 91 12:49
سلام مشغول وبگردی بودم که به شما رسیدم و دلم نیومد نخوند رد شم برم و ترجیح دادم بدون دعوت و بی اجازه سری بهتون بزنم. سطر سطر نوشته هاتو که میخوندم تمام احساسات و ذهنیات خودم و دخترمو میدیدم و متوجه شدم ما مادرا همه این خصوصیاتو مشترک داریم. یه حس بزرگ که شما خوب وصف کردی اما با اینحال وصف دقیقش خیلی ممکن نیست. وقتی می خوندم مثل این بود که دارم دل نوشته خودمو میخونم. از ملاقات با شما مسروریم خوشحال میشیم مهمان دعوت شده ما باشید. در پناه خدا