اولین کلاس

خیلی وقت بود که از جلوی مهد کودک رد می شدی اصرار داشتی که بری مهد... یا برای اینکه پیش بچه های دیگه کم نیاری وقتی اونا از مهد یا کلاسشون می گفتند تو هم با جدیت می گفتی که مهد میری یا کلاس... و بعضی وقتا هم از خودت شعرهایی می خوندی و میگفتی که از مهد یاد گرفتم

خلاصه که خیلی دوست داشتم تو رو کلاسی ثبت نام کنم... یک سری کلاسای ورزشی رو پیگیری کردم که برای سن تو زود بود و کلاسای اموزشی دیگه هم هنوز وقتش نشده بود... بهترین حالت کلاسای خلاقیت مادر و کودک بود که من هم بتونم در کنارت باشم ...

دو جلسه در کلاسی که مامان باران زحمت کشیده بود رفتیم که همونطور که فکر می کردم خیلی خوشت اومده بود و با اشتیاق می رفتی و از کارایی که اونجا کرده بودید مدام یاد می کردی... بالاخره به طور اتفاقی با کلاس حواس پنجگانه و خلاقیت که تو فرهنگسرای نزدیک خونمون برگزار می شد مواجه شدیم و اولین تجربه جدی کلاس رفتنت رقم خورد

با اشتیاق فراوان کلاس می رفتی و با جدیت کارایی که معلم می گفت انجام میدادی و خیلی هم حرف شنوی از خانوم معلمت داشتی ... هر کاری هم ازتون خواسته بود رو همش می گفتی خانوم معلمم گفته... مثلا بغل اومدن تو خیابون با تذکر معلمت خیلی کم شد... هر وقت دست و صورتت رو می شستی می گفتی صبح بخیر مامان جون صبح بخیر بابا جون...

در ادامه یک سری از عکسایی که تو کلاس و در حین اموزش داشتیم رو برات می ذارم

مشغول خوردن میوه هایی که برای اموزش طعم و بو بودند

عمو زنجیر باف تو حیاط در کنار کیمیا دوست و همکلاسی دوست داشتنی

خنده جانانه موقع بازی

مشغول کاردستی درست کردن ولی در حسرت چسب بزرگ علیرضا

اولین تجربه صف ایستادن

همکلاسی دیگه ات امی تیس که یک ماه کوچکتر از تو بود

خانوم معلم مهربانت.. خانم لیلا نایاب به همراه پسرش علیرضا که یکی از همکلاسی ات بود

این عکست من رو یاد اتفاق بدی که تو آخرین جلسه اتفاق افتاد میاندازه... درسته خیلی وقتا نمی خوام خاطرات بد رو ثبت کنم ولی این رو گذاشتم که همیشه یادم بمونه مهمترین مسئله در رشد تو سلامت جسمی و روحی ات هست!!!!

آخرین جلسه کلاس که خانوم معلم با نخود لوبیای اموزشی جلسه پیش آش پخته بود