سوژينسوژين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

دختر نازم سوژین

سه ساله و دو ماه

1392/5/23 12:50
نویسنده : مامان جون
1,402 بازدید
اشتراک گذاری

اصرار زیادی داری که سنت اینقدره و خیلی بهت بر میخوره اگه به کسی بگیم سه سالشه.... قضیه اش هم اینجوری شد ... من تقریبا از عید به این ور همیشه میگفتم که تو سه سالت هست... البته شایدم قبل از اون... بالاخره خودت به ستوه اومدی که مامان من چرا همیشه سه سالمه ... چون در استانه ٣٨ ماهگی بودی من هم گفتم نه الان دیگه بزرگ شدی و ٣ سال و ٢ ماهت شده.... کلی خوشحال شدی و دیگه همه جا میگفتی که سه سال و دو ماهت شده

خیلی وقتا هم می گفتی من دیگه سه سال و دو ماهم شده و باید اینکارو بکنم ... خودت رو از دوستات هم بزرگتر می دونستی به خصوص کیمیا رو که بارها گفتی دیگه هم سن کیمیا نیستی و ازش بزرگتری ... و من هم چون نمی خوام خوشحالیت رو ازت بگیرم تاکید میکردم اره.... البته شایدم حال و حوصله جواب دادن به تو و چونه زدن رو باهات نداشتم.... تازه به قول خودت چون بزرگتر از  اونا شدی یکبار هم می گفتی باید مواظب کیمیا و سورنا باشی....

 

جالبترش این که یک شب سرغذا دعوات کردم و داشتم غر غر میکردم که اخه تا کی .. اینجوری نمیشه که...من دیگه خسته شدم... تو هم در اغوش پدر مهربانت بودی و شدیدا گریه می کردی... بابات برگشت به من گفت خوب بابا بچه است چه توقعی داره سه سال بیشترش که نیست.... در حین گریه برگشتی با تاکید می گی سه سال و دو ماهم هست... و همچنان ادامه گریه

 

ولی این دختر سه سال و دو ماهه من همچنان یک سری لغات رو خنده دار میگه مثل

پخیدم.. پزیدم... می پخم .... پزیدی... می باخم و خیلی چیزای دیگه که یادم نمی اد

 هر گوشه ای رو پیدا میکنی برای خودت خونه درست میکنی و ساعتها مشغول هستی

کوله پشتی رو می اندازی پشتت و یا کالسکه دستت هست و یا سوار اسکوتر تو خونه دور می چرخی

هر روز یه حیوونی هستی و ما هم مامان و بابای اون حیوون

یک روز خرگوش... یک روز پروانه ... یک روز سنجاب و یک روز بزغاله و گوسفند

 تازه مدل اونا هم راه میری و من رو مثلا صدا میکنی مامان پروانه... تا از خواب بیدار شدی میگی مامان خرگوش خوب خوابیدم و من باید اول صبح مثل خرگوش بپرم

یه مورد هم سر غذا خوردن مثل همیشه درگیر شدیم و تو هم اون موقع گربه شده بودی... دیگه به شدت عصبانی بودم و بیشتر از اینکه مثل همیشه بابا موقع دعوا ازت حمایت میکرد.... دیگه محکم گرفته بودمت و تو گریه میکردی ولی پرو پرو زمان گریه کردن هم میو میو میکردی و هنوز در حس اون شخصیت گربه بودی

داری کارتون از شبکه عربی نگاه میکنی و من سهوا یکی از لغاتی رو که اونجا تکرار میکنن رو میگم... سریع میگی مامان اینا رو یاد نگیر اینا قرانی هستن....

 از بین همه بچه ها و دوستات هنوز علاقه شدیدی به شینا داری و در واقع الگوت شده.... و در هر شرایطی ازش دفاع میکنی.... حتی وقتی خود شینا هم نباشه... مثلا تو خونه میگم  خدایا دختر به این قشنگی و خوبی هیچ کس نداره فقط من دارم.... سریع میگی مامان شینا هم داره.. شینا هم دختر خوبیه

تو کارتونها که نگاه میکنی هر کدومشون که صورتی باشن و موهاشون بلند باشه خودت رو جای اون میزاری و میگی من اونم... علاقه به باربی و پرنسس و رنگ صورتی داری مثل همه دخترا

هنوز هم مهربونی ات منو دیوونه میکنه و در بدترین شرایط هم ازم دفاع می کنی و به من می گی دوستم داری... و این واقعا منو شرمنده میکنه که چرا اون برخورد رو باهات دارم..... خیلی وقتا فکر میکنم تو منو بیشتر دوست داری تا من تو رو.... ولی واقعیت اینه که هر دومون عاشق هم هستیم

مثلا یه مورد من تو آشپزخونه خیلی کار داشتم و تو هم این وسط هی درخواستای مختلف داشتی.... از دستشویی هم بیرون اومده بودی و شورت و شلوار نپوشیده بودی.... چند بار ازت خواستم که بپوش بپوش ولی تو گوش بده نبودی....  آخر عصبانی شدم و وسط اون کارا که خسته  هم شده بودم یه جیغ بنفش کشیدم و تو هم گریه کنان رفتی پیش بابا .... و شکایت کردی که مامان دعوام کرده... بابا هم گفت میرم حسابش رو میرسم.... حالا گریه های تو بیشتر شد که مامانم رو نکشی ها... مامانم رو نکشی ها من دوستش دارم....

الهی بگردم که بدترین تنبیه که میشی اینه که بهت بگم باهات قهر میشما.... البته سعی میکنم اصلا بکار نبرم ولی خوب بعضی وقتا پیش میاد.... که تو شروع میکنی به التماس و اینکه زیاد باهام دوست باش... و اون لحظه به خودم لعن میگم که چرا باز این حرف رو زدم و تو رو نگران کردم

ای وای چقدر تو این پست از دعواهایی که باهات کردم و گریه ات رو دراوردم گفتم.... ولی خدایی نسبت به قبل خیلی کم شده و در واقع بازم تنها مواردی که دعوامون میشه همون قضیه غذا خوردن هست که فکر کنم حالا حالا باشه .... ولی در موارد دیگه خیلی کم پیش میاد دعوات کنم و تو خودت دختر خیلی حرف گوش کنی هستی و اذیتی نداری. که من بخوام اعتراضی بکنم...  عزیزکم بدون که مامان واقعا عاشقت هست و میزان این عشق رو هیچ مدلی نمی تونم توصیف کنم ... بی نهایت دوستت دارم ای زندگی من ای هستی من ای وجود من....

هنوز شبا که میخوابی از نظر من زیباترین زیبای خفته تو هستی... هنوزم وقتی میخوابی در اغوش من هستی و من از نوازشهات بهره می برم...

 

سه بار تئاتر رفتیم که مثل همیشه با دقت  کامل دیدی و خیلی استقال میکنی .... پارک هم که دیگه فصلش بود و از فرصتا استفاده می کردیم و تو حسابی سرسره بازی میکردی...  سی دی های دورا رو برات خریدم و فقط قسمتی که دورا لباس پرننسسی می پوشه و موهاش بلند میشه رو دوست داری ببینی.... البته به من میگی مامان سی دی دورا رو بزار تا یاد بگیرم و به دردم بخوره .....

  

ماه پیش که همزمان با ماه رمضان هم بود کلاس قران رفتی و پیشرفت خوب هم بود و سوره ناس رو کامل یاد گرفتی و سوره فلق و توحید و قدر و کووثر رو هم با کمک من میخونی.... برای من که خیلی جای تعجب داشت که قدرت یادگیری ات این همه بالاست چون در واقع کلاسا ٨ جلسه بیشتر نبوده و تو به سرعت کلی چیز یاد گرفتی... مربی تون هم کلی ازت تعریف کرد که استعداد یادگیری ات خیلی بالاست و من جدی تر شدم که دنبال کلاسای مناسب برات باشم و خیلی هم از خوددم ناراحتم که تو این زمینه برات  زیاد وقت نمی گذارم... البته می ترسم روشهای آموزشی که من بخوام بکار ببرم مناسب نباشه

 تو کلاس بسته به هر قصه و حرفی که خانوم مربی می گفت تو یاد خاطراتت می افتی و شروع به تعریف میکنی.... بیشتر هم دوست داری تو کلاس از بابات تعریف کنی...

چند باری هم مسافرت رفتیم که همون شمال خودمون بود ....

عکس هم بعدا خواهم گذاشت....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

ناهيد مامان غزل
23 مرداد 92 11:00
سوژين جون آفرين به شما كه اينقدر بزرگ شدي 3 و 2 ماهت شده ؟////ماشالله به هوش و استعدادتم و آفرين به درك و شعور بالات مي بوسمت باربي كوچولوي صورتي
مامان سورنا
25 مرداد 92 8:36
ای جانم چقدر پست خوبی بود داستان این عشق مادر و دختری...این پسر من باید بیاد یاد بگیره)...مخصوصا اون قسمت های دعواش که یه کار بامزه می کنه حینش واقعا بامزه بود...یکی همون تاکید روی سه سال و دو ماهه بودنش تو حین گریه....یا اینکه مامانم رو نکش من مامانم رو دوست دارم حتی وقتی از دستت عصبانیه..... یا اینکه از سورنا و کیمیا هم بزرگتره و باید مواظبشون باشه خیلی بامزه بود .. افرین که اینقدر بچه باهوشیه و این همه سوره تو کلاس یاد گرفته به خالش رفته علاقش به شینا هم برام جالب بود.
سرور
28 مرداد 92 10:19
سلام. خوشحالم بعد از دو ماه برگشتي. اميدوارم هميشه شاد و سلامت باشه. ببوسش. منم اين مشكل رو با فرزام دارم. از عيد بهش ميگم 4 سالته. چند روز ديگه تولدشه و هنوز بهش ميگم 4 سالته، بچه بيچاره ميگه چرا من همش 4 سالمه؟ پس كي 5 سالم ميشه!!
مریم مامان باران
10 شهریور 92 9:43
وای سودابه خدا نکشتت با این نوشتن صادقانت که کلی خندیدم ولی خوشحال شدم دیدم همه از اینماجراها دارن و نمیدونم چرا باباها ب جای دفاع از دختراشون از ما دفاع نمیکنن من که عصبانی هم میشم و به اون هم میتوپم میگم بکن بکن ببین بعدا چجوری جواب منو بده سه سال و دوماهگیشم که الان بیشتره مبارک و چقدر خوب که دوست داره یاد بگیره. بارانم مدام تو شخصی های کارتونی اینور اونور میشه و تازگی ها از سیندرلا اومده بیرون و میگه من زیبای خفته هستم و اصرار هم داره حتی دکترم میریم بگم زیبای خفته نه باران!!!