سوژينسوژين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

دختر نازم سوژین

سوژین خانوم در مدینه

1392/12/10 23:57
نویسنده : مامان جون
2,442 بازدید
اشتراک گذاری

یه چیزایی وقتی بخواد اتفاق بیفته دست ما نیست و به تصمیم و اقدام ما بستگی نداره و یه جورایی خواست الهی هست.... من به این یقین و باور رسیدم که رفتن به زیارت قبر پیامبر و مکه هم از این اتفاقات هست... یه تجربه قبلی از مکه رفتن دارم که خیلی یهویی بود و تو بهترین زمان اتفاق افتاد ....

اینبار هم باز بدون اینکه من تصمیم گرفته باشم و بخوام اقدامی کنم نصیبمون شد.... چون بابا دوست نداشت بیاد و وقت نداشت من هم تصمیمی برای رفتن نداشتم ولی ثبت نام گروهی خانواده عمه من و ثبت نام پدر و مادرم باعث شد که همسر جان اصرار کنن که شما هم برید.... پدری که حاضر نبود یک شب دور از ما باشه اصرار داشت که 10 روز بریم سفر.... ولی ظاهرا قسمت و دعوتی بود که از زبان همسر جان جاری می شد.... خلاصه که اولش به هیچ وجه حاضر نبودم ولی ظاهرا جزء برنامه هایی بود که می بایست انجام می شد و به تصمیم و انتخاب من ربطی نداشت..... حتی چون گذرنامه من آماده نبود و به مشکل برخورده بود بارها به مدیر کاروان اعلام کردم که کنسل بشه ولی ایشون هم قبول نمی کردند و در اخر کار ما بدون همسر راهی سفر شدیم

سفری که جزء بهترین سفرهای عمر و زندگی ام هست.... یعنی از ته وجودم عاشق این سفر بودم و هستم ولی اینبار به خاطر مسائل مختلف نمی خواستم برم..... در تمام مدت سفر و موقع دعاها از خدا می خواستم نصیب همه ارزومندان و دوست داران بکن... و چه خداوند زود مستجاب میکنه دعاها رو که تو همین چند روز که از برگشتمون گذشته فهمیدم دو نفر که خیلی مشتاق بودند مشغول ثبت نام هستندب

شنبه 26 بهمن زمان پروازمون بود که ساعت 4 بعد ازظهر فردوگاه بودیم وبا تاخیری 3 ساعتی که پیش اومد روز یک شنبه ساعت 11 صبح رسیدیم به مدینه.... و سریع رفتیم حرم و اولین زیارت رو کردیم.... روز اول بیشتر زمان رو خواب بودی و چون نوبتی حرم می رفتیم خیلی راحت استراحت کردی.... روزای دیگه هم تو مدینه وقت خوبی داشتیم و هم حرم می تونستیم بریم و هم استراحت تو کامل بود.... البته تو روز اول یه استرس خاصی داشتی و خیلی محکم چسبیده بودی به من و ازم میخواستی دستت رو خیلی محکم بگیرم ... هنوز محیط و آدما برات غریبه بودند ولی تو روزای بعدی با همسفرا اخت شدی و مسیرها رو هم اشنا شده بودی و اروم بودی... شب هم معمولا یک ساعتی تو کافی نت هتل بودیم و ارتباط تصویری با بابا داشتیم که هم دلتنگی ما و هم بابا برطرف بشه ... که من هر بار شکر می کردم و برای کسایی که این تکنولوژی رو اوردند دعا می کردم که این چنین فاصله ها رو کم کردند...

چهار شب که تو مدینه بودیم راهی مکه شدیم و اینبار تو اتوبوس نخوابیدی و خسته شده بودی و وقتی رسیدیم مکه من می دونستم تو به خاطر خستگی ممکنه اذیت بشی برای اعمال نرفتم و یک شبانه روز محرم موندم و یک روز دیرتر برای انجام اعمال رفتم.... و چون موقع احرام تذکرات روحانی رو دیده بودی دائم به من متذکر می شدی که آینه نگاه نکنم و قبل از اینکه به جایی که آینه هست برسیم تذکر میدادی... شب بعد که من برای اعمال رفتم اولین شبی بود که تو باید بدون حضور من به خواب می رفتی که اولش بهانه گیری و گریه کرده بودی ولی بعدش خوابیده بودی...

روزای بعد هم چون هوای مکه خیلی گرم و شرجی بود و تو عرق می کردی و گاها در معرض کولر بودی مریض شدی ... البته تقریبا همه مریض شده بودند از جمله من... و علاوه بر مریضی خستگی و دلتنگی هم بود که دوست داشتی زودتر برگردیم و اذیت می کردی.... و می گفتی دیگه من مکه نمی ام خودت تنها بیا من با بابا می مونم... اینا رو که می گفتی من مخفیانه اشک می ریختم و از خدا می خواستم سایه پدر و مادر همیشه بالای سرت باشه

 

 

 

 قبل از اینکه بریم سفر بابا تبلت رو به تو داد و کلی بازی برات نصب کرد که اونجا مشغول باشی... علاقه زیادی هم به بازی ها داری و خودت اینترنت رو روشن میکنی و بازی جدید نصب می کنی و حسابی مشغول میشی.... حالا یه دوره ترک اعتیاد بازی باید برات اجرا کنم...  

 

 اولین روزی که در صحن مسجدالنبی بودیم که چون شلوغ بود نتونستیم داخل مسجد بریم و بعد از نماز جماعت داخل شدیم... همکاری ات هم موقع نماز خوندن خیلی خوب بود و با بازیها خودت رو مشغول می کردی و بعضی وقتا تو هم مثل ما نماز می خوندی

 

 روزای اول برای گرفتن عکس هم خوب همکاری می کردی و ژستای مختلف می گرفتی و من ازت عکس می گرفتم

استراحتت هم کامل بود و صبحها نوبتی حرم می رفتیم و تو می تونستی تا ساعت 11 بخوابی و عصر هم چون معمولا جلسه بود تو می تونستی تو اتاق بخوابی و معمولا روزی یکبار حرم می رفتی... چون حاجی بابا هم به خاطر پا درد نمی تونست همه نمازها رو مسجد بره و تو دو باری هم باهاش موندی و ما رفتیم... تنها اذیتی که روزای اول داشتی فقط موقع غذا خوردن و رفتن به رستوران بود که می گفتی بوی بد می اد و میلی به غذاهای اونجا نداشتی... بیشتر شیر و موز و اجیل و خشکبار میخوردی... بعضی وقتا هم می تونستیم سوپ بهت بدیم

 

 

 

 اینم رقص باله که تو مسافرت معمولا تمرینها رو تو فرصتهای مختلف انجام می دادی...

 

چون اتاقای هتل دو یا سه تخته بود به ما 2 تا اتاق داده بودند که حاجی بابا اتاق جدا کنار ما داشت که به قول تو بعضی وقتا می رفتی مهمونی اونجا... وقتی هم حاجی بابا زیاد تو اتاق ما می موند می گفتی بسه دیگه پاشو برو اتاق خودت مهمونی بسه

 

 شبای مدینه خنک بود  و لباسای گرم باید به زور تنت می کردیم

 

 هر شب منتظر بودی که چترای حیاط بسته بشی تا ببینی که روز اخر تونستی ببینی و هیجان زده شده بودی

 

 

 لباس احرام رو پوشیدیم و آماده رفتن به مسجد شجره و از اونجا به مکه هستیم... با اینکه از قبل گفته بودی به هیچ وجه حاضر نیستی چادر بپوشی چون همه لباس سفید پوشیده بودند تو هم پوشیدی و خیلی خوشحال بودی که من برای تو هم اوردم .... خیلی هم زیبا شده بودی و همه ازت عکس می گرفتن

 

 سوزین و پانیذ که یک لحظه دوست و رفیق بودند و ساعتی دیگه قهر و دشمن... البته پانیذ مهربون بود و بسیار شیطون که خیلی وقتا مورد توجه خانوم خوشگله ما قرار نمی گرفت ولی سماجتا و ماچ و بوسه های پانیذ باعث می شد که دوستی شروع بشه.... البته شرطش این بود که محکم بغل نکنه و فشار نده

 

 همه آماده شدند برای رفتن به مسجد شجره و محرم شدن

خدا حافظ ای مدینه ای شهر پیامبر... خداحافظ ای امامان بقیع... خدایا روزی کن زیارتش رو برای همه  

 

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان سورنا
13 اسفند 92 14:43
ای خدا....چقدر عکس خوب و چقدر حس خوب تو عکسها بود.مخصوصا عکسهایی که دونفری هستین.واقعا ادم دلش پر میکشه به اونجا......حجتون واقعا قبول باشه...سوژین ت لباس احرام و چادر سفیدش واقعا مثل فرشته ها پاک و معصوم شده.....خدا رو شکر که با همه سختیهای چنین سفری با یه بچه 4 ساله سفر معنوی خیلی خوب و پرباری داشتین......ایشالله هم خودت و هم همه اونهایی که براشون دعا کردی حاجت روا بشن.....
مامان ثناخانمی
24 اسفند 92 13:51
زبارت قبول باشه حاج خانوم سوژین ان شاءالله بازم قسمتت بشه شنیدم ما رو هم زیاد دعا کردید دستت درد نکنه اینم جایزه ات