سوژينسوژين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

دختر نازم سوژین

کوتاهی مو

رفتم ارایشگاه و یهویی حوس کردم موهام رو هم کوتاه کنم.... بدون هماهنگی قبلی با سوژین خانوم... وقتی برگشتم سوژِین در اولین لحظه داد و بیداد کرد حتی قیافه گریه هم گرفته بود که چرا موهات رو کوتاه کردی... برو موهای خودت رو بیار ولی بعد از چند لحظه خوشش اومد و دیگه تا شب قربون صدقه من می رفت و می گفت مامان گل نازنین خیلی خوشگل شدی... خیلی ناز شدی....مامان گلی من گلی... قوبونت برم... فدات بشم... مامان بیا نانای کن... هی دست به موهام می کشید....این برنامه تا شب موقع خواب بود ... باورم نمی شد یه بچه کوچیک اینقدر براش مهم باشه... برای من هم تجربه خیلی قشنگی بود که خوشحالی این چنینی تو رو می دیدم... و بازم به این نتیجه رسیدم عشق و توجه تو...
13 اسفند 1391

عشقولانه های سوژینی

مامانی دوست دارم یه دنیا... مامانی میشه مامی.... موپولی موپولی مامان خیلی دوست دارم.. دلم برات تنگ شده بود... حالا مثلا دو دقیقه رفتیم دستشویی... حالا از دستش عصبانی هستیم... هی میچسبه و ای مامان گل نازنین... ای مامان گل نازنینم... مامان سوژین... مامان خودم..... مامان سوباده..... دیگه چی میشه گفت.... هر چقدر تو کتابای تربیتی میگن جدی برخورد کنید تو مواقعی که خطا کرده... ولی وقتی این حرفا رو می شنوی نا خوداگه بغلش میکنی و می بوسیش هنوز هم دستام براش جالبه و ناز و نوازش رو داریم... ولی جدیدا گاز هم اضافه شده و تازه جلوی گازهای محکمش رو میگیریم گریه میکنه.... بلوز استین بلند نباید بپوشم مخصوصا موقع خواب که دسترسی به بازوها خوب باشه.....
12 اسفند 1391

بعضی حرفای بامزه تو 32 ماهگی

خوب ما هم دیگه به اون مراحل رسیدیم که دائم سوال میکنی و حرف میزنی... بعضی وقتا دادم در میاد از حرف زدنها و سوالات تکراری تو... ساندیس اب انگور رو میگی انگوری اب میخوام داغ رو غاغ میگی دوغ رو غوغ میگی یه کوچولو رو گوگولو میگی البته درستش رو بلدی می بینی من خوشم میاد اینطوری تلفظ میکنی توپولی رو موپولی میگی آدامه ای... یعنی آماده ای تازگیها خودت رو خیلی بزرگ می دونی و همه چی رو میگی نی نی بودم به این چی می گفتم نی نی بودم به اون چی میگفتم امروز تو اتاق بودی خواستم از کنار بیام اشپزخونه ازت خواستم داد و بیداد  نکنی تا زودی بیام..... حالا از اتاق هی داد می زدی داد و بیداد... داد و بیداد... مامان بیا دیگه... داد و بیداد ...
12 اسفند 1391

31 ماهگی

دختر نازم شرمنده که وقت نمیکنم وبلاگت رو به موقع بروز کنم ولی امروز٣١ ماهت کامل شد گفتم شده یک خط بنویسم از مهمترین تغییر و تحولی که این روزا داشتی اینه که دارم عادتت میدم که خودت بخوابی و دیگه کم کم دوپی تعطیل.... هنوز مقاومت میکنی ولی امروز که شب چهارم بود راحتتر خوابیدی و بعد از ٤٥ دقیقه وول خوردن خوابیدی قبلا فکر میکردم تا ٣ -٤ سالگی این مدل خوابیدن رو ادامه بدیم ولی جدیدا خیلی اذیت میکردی برای خوابیدن و یه جورایی واقعا کلافه میشدم... اسیب دیدن پام موقع سوار مترو شدن بهانه ای شد که دیگه عادتت رو تغییر بدم ولی بین خودمون بمونه تو این دوسال و نیم برای دوپی شدن خیلی اذیتم میکردی.... امیدوارم این مرحله رو هم بخوبی طی کنی و یاد بگیری ...
12 اسفند 1391

معرفی خودش

سوژین قلازاده مامانم سوباده بابام حوسین ٣ سالمه.. بزرگ شدم... خودم بلدم بخوابم... چشامو می بندم و میخوابم.... موهام رو هم میخوام بلند کنم فر فری بشه....     ...
12 اسفند 1391

شب یلدا

  برنامه جشن شب یلدا تو خانه کودک تماشا بود که به سوژین خیلی خوش گذشت و کلی رقصیدند و بازی کردند... ولی از همه چی بیشتر از گریم خوشش اومده بود و از قبلش هم اصرار داشت نباید بشوریما... خرگوش شده بود و تو خونه هم میگفت منو خرگوش صدا کنید من دیگه سوژین نیستم... و به من هم میگفت مامان خرگوش...   سوژین قبل از شروع جشن باشگاه تماشا سوژین و شینا... دخترمون هنوز یخش وا نشده بالاخره زمان موعود فرا رسید... نقاشی تو صورت.. اولین باری که صورت رنگ شده اش رو تو اینه دید... کمال رضایت و خشنودی دو تا خرگوش خوشحال شب یلدات مبارک عزیزترنیم   سوژین و شینا و اوینا مشغول تماشای برنامه های ع...
29 بهمن 1391

مامان بد

نمی دونم چقدر درسته این پست رو بعد از پست عشقولانه بزارم.... دلم هم نمی اومد ولی باید گفت چون خودم هم حس مامان بد بودن بهم دست داده فکر کردم بنویسم تا حسهای بد مادرانه هم ثبت بشن البته زمانی که نوشتم بعد از کلی گریه بود که واقعا سوزناک بود که خوب شد اون موقع پست نکردم... الان که ارومتر شدم اصلاحش کردم.... درسته معمولا در حال قربون صدقه رفتن من هستی ولی وقتی هم عصبانی میشی مامان بد میشم مامان بد وقتی که می خوام بخوابونمت مامان بد وقتی تو حموم سرت رو می شورم مامان بد وقتی بهت غذا میدم مامان بد وقتی چیزی که می خواهی رو نمیخرم مامان بد وقتی دارم لباس تنت می کنم مامان بد وقتی موهات رو شونه میکنم مامان بد وقتی که نمی رم سر کار تا...
25 بهمن 1391

دو سال و نیمگی

عزیزم دختر دو سال و نیمه من..... فقط می تونم بگم زمان با تو خیلی زود داره میگذره کاش میشد تو دور کند حرکت میکرد تا بیشتر لذت با تو بودن رو می بردم اندر احوالات تو در این سن شیرین دیگه شیر خشک رو قطع کردیم و شیر پاستوریزه می خوری هنوز بد غذا هستی و جدیدا کلی باید قصه بچه ها رو با هیجان برات بگم که غذا بخوری.... بعضی وقتا واقعا کف میکنم از قصه گفتن... بعضی وقتا هم از کف صابون استفاده میکنم و با حباب بازی و قطار بازی غذا میخوری... هنوز هم به خاطر غذا نخوردنهات اشک هم میریزم و انواع دعاها رو میکنم ولی ظاهرا کاری نمیشه کرد همینه که هست... تو با جدیت کامل میگی نی خورم... شیر نی خورم.... غذا نی خورم... بعد از یک لقمه که با التماس خوردی مامان ...
17 آذر 1391