سوژينسوژين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

دختر نازم سوژین

روزهای 24 ماهگی

نازنین دخترم این روزها و شبها مشغول تدارک جشن تولدت هستم... دوست دارم تولدت به یادماندنی ترین و قشنگ ترین تولد باشد... عزیزترینم مامان تصمیم گرفته خودش تزئینات رو درست کنه... لحظه هایی که مشغول درست کردن وسایل هستم خیلی لذت می برم و به جای اینکه خسته بشم با هر کاری پر از انرژی میشم... تو هم کاملا می فهمی که برای تولد تو دارم کار میکنم و با هر چیزی که آماده میشه ذوق میکنی و میگی تبلد مبارک نونیه... تولدت رو می خوام به سبک زنبوری بگیرم و تو هر جا زنبور می بینی میگی تبلد مبارکه... حتی تو تلویزیون کارتون زنبور هم نشون میده یاده تولدت می افتی و حرفهایی که من زدم رو تکرار میکنی... همه میان مهمونا تبلد موبارکککککککککککک.... دخترکم یه چیزایی هست ک...
8 خرداد 1391

23 ماهگیت

دختركم 23 ماهت هم تموم شد... 23 عددي كه نمي دونم چرا خيلي دوستش دارم.... ديگه خيلي كوچولو مونده تا تولد 2 سالگيت ... اين روزا مشغول تدارك لباس و وسايل تولدت هستم.....  يه روزي ميشه مي بينم كه 23 ساله ات شده و دغدغه هاي مادرانه ديگه اي برات دارم... مي دونم كه خيلي دور نيست .... در هر صورت دختركم خيلي عاشقتم... ديشب 5 صبح بيدار شدي و اول آب خواستي بعد گفتي مي مي بخورم و بعدش گفتي مامان بابا لالا ، گفتم آره صدا نكن بيدار ميشه، گفتي بابا ببل ( بابا رو بغل كنم) گفتم باشه. بعد گفتي بوس آره (بوسش كنم) كه بعد از تاييد من بوسش كردي، قربون اون مهربونيت برم و اينكه اينقدر ملاحظه ميكني و با اجازه و آروم نصفه شبا بوس و ناز ميكني.... البته تو روشنا...
16 ارديبهشت 1391

ماماجوش‘ باباجوش

سلام عزیز دلم.... قربون اون حرف زدنت بشم که هیچی نشده مخفف حرف می زنی ماماجوش یعنی مامان جونش یعنب مامان جون سوژین.. حالا اینکه خوبه خیلی وقتا مایی یعنی مامانی صدام می کنی که اینون دوست ندارم و سریع بهت تذکر می دم و همون مامان جوش صدا می کنی تعطيلات طولاني مدت عيد باعث شد كه حسابي به بابايي وابسته بشي و ديگه تو خونه به من نمي چسبي و با باباجون كلي بازي مي كني و همش هم صداش می کنی بابا جوش یا باباش .. قربونت اون شیرین زبونیت بشم یه آشپزخونه بزرگ داشتی که تو انباری بود و برای عید آوردیمش و كلي مورد  استقبال قرار گرفت و روزاي اول زیاد بلد نبودی باهاش بازی کنی و بیشتر تو قسمت سينك مدام دستات رو صابون مي زدي و مي شستي و یا در...
2 ارديبهشت 1391

روزای آخر 22 ماهگی

مامانی روزا داره به سرعت می گذره و ٢٢ ماهگیت هم داره تموم میشه و کم مونده به تولدت دو سالگی و من و بابا به فکر تدارک یه تولد حسابی برات هستیم.... دختركم اين روزا باز اين دلمشغولي بزرگ مامان در مورد تو پررنگ شده... دو ماهي هست كه هيچي بزرگ نشدي و همون فسقلي خودمي... آخه موندم چيكار كنم... دكتر چند ماه پيش گفت كه شكم كوچولوي تو رو با غذا پر نكنم و دارم در حقت با غذا دادن ظلم مي كنم و بايد بيشتر بهت شير خشك بدم... من هم رعايت كردم و بستمت به شير خشك... خدائيش هم 2 ماهي خوب وزن گرفتي وليييييييي بعدش بازم ايست وزني .... حالا دوستام بهم ميگن غذا بيشتر بهش بده و شیر رو كم كن حالا از اين ماه ميخوام اين رژيم رو شروع كنم ببينم چي ميشه ... آخه ماماني...
2 ارديبهشت 1391

روزای پایان سال 90

سال ٩٠ باهمه قشنگیاش تموم شد و تو بزرگتر شدی ... چند تا عکس از دوستات می ذارم و عکسای سال تحویل  در مورد قضيه آرايشگاه هم تو اون حجم بالاي كاراي قبل از عيد  برديمت آرايشگاه كودك كوكي و اونجا آقا موهات رو مرتب كرد و برات لاك زد و خوشگل شدي البته من اون دفعه كه رفتيم آرايشگاه خودم و مرجان موهات رو كوتاه كرد رو بيشتر دوست داشتم چون دخترونه تر بود ولي اين رو هم امتحان كرديم ديگه.. ببين فسقلي چطور از الان آرايشگاه مخصوص ميره و کلی هزینه میکنه حالا اگه بزرگ بشی چیکارا بکنی اینا یا شینا دختر دائی سوژین (دخترکم شدیدا علاقمند به این خانوم خوشگله موفرفری هست و تو خونه هم دائم حرف از شیناست و هر بچه مو فرفری هم می بینه میگه شینا)...
26 فروردين 1391

تو دیگه بزرگ شدی

عزيزم اين روزا بيشتر بزرگ شدنت رو مي فهمم... ني ني خاله فرشته (دختر خاله ات) به دنيا اومده و باعث شده بزرگ شدن تو بيشتر به چشم بياد... حالا تو ديگه بزرگ شدي مي توني حرف بزني ... از خودت دفاع كني... حس مالكيت داري... اسباب بازیهات اگه دلت بخواد به بقیه می دی.... کسی اجازه نداره در حضور تو به حاجی بابا نزدیک بشه و بغلش بشینه... مي دوني مامان جون براي توست و بقيه بچه ها با اجازه ي تو حق دارن برن بغلش... براي مي مي دادن به ني ني از تو كسب اجازه مي كنم ... خاطرات يادت مي مونه.. وقتي كسي برات قصه ميگه بعدش برام تعريف مي كني.... از خودت دفاع می کنی و اجازه نمی دی بچه های دیگه اذیتت کنن... البته بگذریم خیلی وقتا تو به اونا زور می گی آخه یکم قلدر شدی...
15 فروردين 1391

خاطرات 21 ماهگی

دختركم نازگلم ديگه فقط 3 ماه مونده تا تولد 2 سالگيت.. به همين زودي گذشت ...اين روزا خونه تكونی عيد رو مي كنم و با ديدن لباسها و وسايل كه بايد انبار بشن بيشتر ياد كوچيهات مي افتم... ديشب رفتي خوابيدي تو قنداق فرنگيت خيلي جالب بود خيلي شيطون شدي و كمي هم بي احتياط اين دو هفته اخير خودت رو زخمي كردي يكبار افتادي رو دوچرخت و لپت كبود شد... از صندليت افتادي پيشونيت زخم شد.. از روي اوپن افتادي ... مي خواستي بري بالاي چارپايه پات خورد و كبود شد... دختر گلم مواظب باش ديگه.در آخرین شاهکارت دیشب تو خواب از روی تخت افتادی... حال مامان خیلی گرفته شد و تو هم ترسیده بودی ... آخه عزیز دلم چرا این همه وول می خوری حرف زدن هم نگو اينقدر شيرين زبون شدي كه ...
21 اسفند 1390

اولین سفر خارجه

دختر نازم این اولین سفری بود که تو از کشور عزیزمون خارج شدی و یه جای جدید رو دیدی ... مسافرتمون ٦ روز طول کشید و روزای آخر خیلی خسته شده بودی و مثل مامانت دلت برای خونه تنگ شده بود و وقتی رسیدیم خونه آرامش خاصی گرفتی هر جا می رفتیم می گفتی دد ....اخرش من نفهمیدم منظورت از دد چیه .... تو مراکز خرید اگه بیدار بودی نمی ذاشتی بریم داخل مغازه ها مگر اینکه اسباب بازی فروشی باشه و باید اول می خوابوندمت بعد می تونستم برم چیزی بخرم ولی بابایی خوب از فرصت استفاده کرد و تا می تونست برای خودش خرید کرد بیشتر هم دوست داشتی بقل من باشی تا اینکه تو کالسکه بشینی جایی که خیلی بهت خوش گذشت کنار دریا بود که آب بازی کردی و کلی هم تاب, سرسره سوار شدی و م...
24 بهمن 1390

20 ماهگیت مبارک

دخترکم نازگلکم امروز ١٢ بهمن ماه است و ٢٠ ماهگیت کامل شد .. و واقعا هم دختر بیستی هستی همواره ٢٠ باشی با اینکه اینروزا سرم خیلی شلوغه با برنامه های کاری و مسافرت ولی گفتم حتما برات یادداشت بزارم و اتفاقهای این ماه رو برات بگم تو اين ماه يه مرواريد تازه تو دهنت ديده شد و  دوازدهمين دندونت نیش زد           دندون ناز و تازه              سوژين بهش می نازه        میگه مامان قشنگن         دندونای تمیزم    مامان میگه قشنگن &n...
12 بهمن 1390