سوژينسوژين، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

دختر نازم سوژین

نی نی شده 3 ساله

بالاخره نی نی ما هم ٣ ساله شد.. سنی که از مدتا قبل اعلام میکرد داره... خیلی ها بهم میگفتن بچه وقتی سه ساله میشه خیلی متفاوت از قبل میشه ولی من برام زیاد معنایی نداشت ولی الان می فهمم یعنی چی... درکت خیلی بالا رفته و خیلی کارا رو می تونی انجام بدی ...تو این پست یکمی از حال و احوال سه سالگی و اتمام ٣٦ ماهگی می نویسم در حال حاضر ١٢ کیلو وزن و با قدر ٩٠ هستی... میدونم خیلی کمه ولی این رو هم با هزار جور ادا و اصول کسب کردیم... یعنی هنوز هنوزه بزرگترین مساله ما تغذیه و رشد تو هست.... دیگه فقط توکلم به خداست غذا رو هنوز من بهت میدم... ولی وقتی آب میخواهی معمولا خودت میری و از یخچال می ریزی... شیر رو خوب میخوری  و درخواست میکنی و با شیشه می...
13 خرداد 1392

اردیبهشت و مسافرت

تو این ماه اردیبهشت ما با یک جای رویایی و بهشتی آشنا شدیم و جوری بود که سه بار ما رو اونجا کشوند و هر سه بار کلی لذت بردیم... این مکان زیبا همون جنت رودبار رامسر هست که به نظر من از لحاظ منظره زیباترین نقطه شمال کشورمون هست...  شایدا عکسا زیاد گویای زیبایی این منطقه نباشه ولی سعی میکنم در آینده با عکسای خوشگل زیباییهای اینجا رو نشون بدم... فقط خواستم زمانی که ما با این منطقه و به خصوص روستای لتر آشنا شدیم ثبت بشه....   ماسک میکی موس که از جاده خریدیم و وقتی میزدی رو صورتت می گفتی سوژین نیست من میکی موسم... از دیدن عکسات هم با این ماسک کلی لذت می بری   میکی موس بغل بابا.. بعد از ابیاری باغچه ها در جاده ... ...
31 ارديبهشت 1392

مکالمات جدید

من: اخه از دست تو چه خاکی به سرم بریزم سوژین: خاک گلدون من: باشه بعد از چند لحظه سوژین: نه مامان نریز اخه سرت کثیف میشه... خاکی میشه     دخترمون این روزا شدیدا به اسباب بازیهاش علاقمند شده و همه چی رو می اره وسط سالن از همه چی بیشتر مثل همیشه به کتاباش علاقه داره و در عرض چند دقیقه کل کتاباش رو  پخش خونه می شن و وقتی ازش میخوام جمع کنه وگرنه می ریزم بیرون زودی می گفت ببخشید و جمع میکنم ... قول میدم دیگه از این کارا نمی کنم ... بیرون نریز ...و البته بازم موقع جمع کردن ادا در می اورد که بلد نیستم... خسته میشم... کمکم کن و از این حرفا که در نهایت خودم جمعشون می کردم یک شب مثل شبای دیگه  ازش خواس...
25 ارديبهشت 1392

عکسای کیش

برای مسافرت این دفعه خیلی هیجان داشتی و از قبل به همه میگفتی میخواهیم بریم کیش و اونجا کلید داره.... نمی دونم چه دلیلی داشت... هر چقدر برات می گفتیم که اونجا دریا هست و کشتی و دلفین و باغ وحش بازم تا کسی ازت می پرسید کجا میخواهید برید.... می گفتی هواپیما سوار میشیم و میریم کیش و کلید می بینیم!!!! جالب بود که هیچ کلیدی هم اونجا ندیدی و در اتاق کارتی باز می شد اینبار معنای هواپیما رو خیلی بهتر می فهمیدی و برای خودت صندلی جدا کنار پنجره داشتی و مثل همیشه تا نشستی همه چی رو امتحان کردی... باز و بسته کردن کاور پنجره , میز غذا, کمربند ایمنی و تا دکمه های بالای سرت رو هم می خواستی دست بزنی کلا هم تو مسافرت خیلی همکاری میکردی و برنامه خواب و جیش...
19 فروردين 1392

حرفای خاص

امروز ازت خواستم که بیایی و صبحانه بخوری... دستات رو زدی به کمر و گفتی "به هیچ وجه" نمی خورم.. من هاج و واج موندم که اینو از کجا یاد گرفتی....  چند لحظه بعد اومدی میگی الوچه داریم بده بخورم... میگم نه نمیشه... میگی "اشتهام رو وا می کنه ها".... اون وقت من باید چه شکلی بشم... یعنی میشه گفت بازیچه دست یه بچه شدیم به این باور رسیدم که بچه ها مانند دستگاه کپی هستند و من به عینه می تونم این رو ببینم که حتی حرفایی که بین خودمون یواشکی رد و بدل میشه رو کپی کردی و تحویلمون دادی... گوشی تلفن هم زنگ میزنه معمولا خودت جواب میدی... این روزا بابت مریضیت تماس می گرفتن و حالت رو می پرسیدن و خیلی دقیق جواب می دادی مرحله به مرحله درست بدون هیچ...
19 فروردين 1392

دختر مهربان من

اینجا می خوام از یکی از قشنگترین رفتارات بگم... که چیزی نیست جزء مهربونی این ابراز محبتها فقط مربوط به من نمیشه و با خیلی ها این برخورد رو داری... محکم و با دو دست بغل میکنی ... لپت رو به دستای طرف می چسبونی و هی میگی خیلی دوستت دارم... خاله من رو دیدی و اصرار میکنی بهش که شب بیا خونه ما بخواب.... و زودی هم از من اجازه میگیری که شب بخوابه خونه ما اینقدر من رو بوس میکنی و بهم میگی مامان فدات بشم قربونت برم... هرچقدر هم میگم نگو مامانا به بچه هاشون میگن ولی بازم تکرار میکنی... الهی مامان قربونت بشه به من میگی امنا مامان من باشه و ابی بابای من... چون خیلی خیلی دوستشون دارم... ازت می پرسم پس مامان و بابای من کی باشن... میگ...
19 فروردين 1392

من خوشحالم

خیلی وقتا اومدم و نوشتم که تو بدغذایی, شیر نمی خوری, غذا نمی خوری و خیلی چیزای دیگه امشب اومدم بگم دخترم داره غذا میخوره ... تو غذا خوردن اذیت نمیکنه... مثل اینکه روزهای ابری من بابت نخوردنهای تو تموم شده... دیگه غذای جامد می خوری مثل ادم بزرگا پلو میخوری ماهی می خوری مرغ می خوری... خودت می ایی و ازم غذا می خواهی.. باورش برام سخته ولی مثل اینکه واقعیته.. همیشه با حسرت به بچه ها که کنار ماماناشون نشستن و بی دردسر غذا می خورن نگاه می کردم ... همیشه نقصی در خودم می دیدم و نمی دونستم چکار کنم... احساس عجز و ناتوانی داشتم تو این موضوع... خود بخود درست شدی ...دعاهام مستجاب شده... فکر کنم منتظر ادا نذرمون بودی ... بزرگترین عیدی ر...
16 فروردين 1392

جشن تولدهای سال 91

جشن تولد شینا  اولین مهمون که تازه بیدار شده  یک تولد پر از بچه های زیر ٦ سال... به ترتیب شادمهر, سوژین بانو, شینا, ملیسا و آیناز  شینا که مواظبه دست به کیک نزنی شینا کارش به شکایت رسید... البته اخرش گریه حسابی و قهر سرداد  ای قربون اون چشمای منتظرت اخمهای بچم که بهش فشفشه ندادند  بالاخره یکی نصیبش شد که بهت زده شده  عکس هنری تو بغل خودم  بعد از باز شدن کادوها هر کسی با یک اسباب بازی مشغول شد... سوژین و آیناز  شینا بیا غذا رو بخور  پسرا تو اتاق دیگه ای مشغول خرابکاری هستند.. فراز و شادمهر و ایلیا  دخترا هنوز مشغو...
29 اسفند 1391

اولین کلاس

خیلی وقت بود که از جلوی مهد کودک رد می شدی اصرار داشتی که بری مهد... یا برای اینکه پیش بچه های دیگه کم نیاری وقتی اونا از مهد یا کلاسشون می گفتند تو هم با جدیت می گفتی که مهد میری یا کلاس... و بعضی وقتا هم از خودت شعرهایی می خوندی و میگفتی که از مهد یاد گرفتم خلاصه که خیلی دوست داشتم تو رو کلاسی ثبت نام کنم... یک سری کلاسای ورزشی رو پیگیری کردم که برای سن تو زود بود و کلاسای اموزشی دیگه هم هنوز وقتش نشده بود... بهترین حالت کلاسای خلاقیت مادر و کودک بود که من هم بتونم در کنارت باشم ... دو جلسه در کلاسی که مامان باران زحمت کشیده بود رفتیم که همونطور که فکر می کردم خیلی خوشت اومده بود و با اشتیاق می رفتی و از کارایی که ا...
29 اسفند 1391